مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

۳۰ مطلب با موضوع «ماجراهای من و مامان» ثبت شده است

دلم گرفته

حوصله نوشتن ندارم

 

امروز رفتیم سر خاک خواهر مرحومم، بعد از خواهرم برای پسرخالم فاتحه دادیم. بعدش هم رفتیم سر خاک پدربزرگ  و مادربزرگ مادریم.

اونجا مشغول فاتحه خوندن بودیم، که یه دختر خانم نوجوون روبروی ما و نزدیک به جمعیت کمی کنار یک قبر رو به ما ایستاده بود، با اشاره دستم به جلوی سرم بهش گفتم موهاش پیداست و شالشو مرتب کنه. جالب بود با اینکه همیشه انتظار ندارم که همه گوش کنن ولی ایشون گوش کردن. فاتحه که دادیم، کنار قبر پدربزرگ و مادربزرگ یه بچه سادات هم دفن شده برای اونم فاتحه خوندیم می‌خواستیم بریم که من از مامان خواهش کردم بیاد با همدیگه بریم کنار مزاری که والدین و اقوام اون نوجوون ایستادن، برای عزیز اونا هم فاتحه بخونیم. مامانمم قبول کرد. وقتی رفتیم کنار اون قبر، یه پیرمردی داشت آویزهای زینتی میفروخت. چندنفر از خانوم‌های اون فامیل هم مشغول نگاه کردن بودن. من و مادرم هم فاتحه خوندیم می‌خواستیم بیایم که دیدم اون دختر نوجوون و یه دختر از خودش کوچیکتر اومدن جلو به آویزها نگاه کردن.از اونا خوششون اومده بود.داشتن به مادرشون اصرار میکردن که برای ما هم بگیر. و مادرشون هم قبول نمی‌کرد. بقیه خانمای مسن هم که تا حالا مشغول بازدید از همون آویزهای بودن بهشون میگفتن که لازم نیست. منم یکی برای اون دختر خریدم بهش هدیه دادم. مامانمم به اون دختر بچه یکی هدیه داد. آخرم گفت یکی هم برای خودمون بگیر. اون دخترا خیلی خوشحال شدن. یکی از همراهانشون پرسید چرا براشون خریدی؟ گفتم هدیه هست. چون این خانم اشاره کردم به همون دختر نوجوون، خیلی خانم محترمیه.من بهش تذکر دادم گفتم موهات پیداست پوشوندش. البته موهای شما هم بیرونه. بپوشانید لطفا.

بعد هم خداحافظی کردیم و برگشتیم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۰ ، ۲۰:۱۶
شاداب امیدوار

امشب از رازی برای مادرم پرده برداشتم

🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۰۰ ، ۰۳:۳۳
شاداب امیدوار

امیرعباس وقتی کوچیک بود به رنگ نارنجی میگفت پرتقالی😍😍😍😍آخه پرتقال خییییییلی دوس داره💙

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۸ مهر ۹۹ ، ۰۰:۲۱
شاداب امیدوار

یه شب طولانی،

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۹ ، ۲۱:۴۱
شاداب امیدوار

خواهرم بابت کرونا ترخیص شد، و با هم باید توی قرنطینه باشیم، اعتراف میکنم انگیزه گرفتم

حالا فقط مونده مامان جونم بیاد، الحمدلله ایشونم حالشون بهتره

از همه ی بزرگوارانی که برامون دعا کردن، ممنونم، بخصوص حضرت صاحب

انشاءالله جشن ظهور...

خدا جانم ازت تشکر ویژه میکنم

خییییییییلی عزیز و بزرگ و مهربونی💖

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۹ ، ۲۱:۳۸
شاداب امیدوار

سلام

من نگران مامانم هستم، نگران همه هستم، حتی نگران اونایی که نمیشناسمشون

تو رو به اون محبتی که تو دل مامانا و بچه ها قرار دادی، به همه رحم کن، به مامان منم رحم کن، التماست میکنم، به امام علی قسم التماست میکنم

خدایا

به همه رحم کن

به مامان منم رحم کن

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۶
شاداب امیدوار

مامان لاغر شده، حتی بیشتر از وقتی خودش ۹۰ روز بستری بود! وقتی بهش اعتراض میکنم اینه امیدواریت میگه آره اگه امید نداشتم الان نفس نمیکشیدم دور از جونش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۱۱
شاداب امیدوار

مامانم یه مدت بیمارستان بودن، ۳ ماه بستری و یک سال هم سر پایی مراجعه داشتن، همه ی مدت به لطف خدا من در خدمتشون بودم، دشواری های زیادی تحمل کردیم و کلکسیونی از بیماری ها براشون ایجاد شده بود، از جراحی باز آبسه کبد و آب آوردن ریه و سنگ و گرفتگی شدید مجرای صفراوی تا گرفتگی عروق قلبی و آنژیوپلاستی و آب مروارید چشم چپ و.....
دیابت فشار چربی خون
نگم براتون که آخرشم گفتن اصا آبسه چی؟ کشک چی؟ اون کیست هیداتید بوده 
تو این مدت انواع و اقسام پزشک و پرستار و پرسنل بیمارستان هم دیدم
یه آقای دکتری، آنژیو رو برای مادرم انجام دادن که بسیار رفتار شرافتمندانه ای داشتن، مادرم به ایشون خیلی اعتماد داشتن، یه بار که رفته بودیم خدمتشون مامانم به ایشون گفتن پسرم!
من تازه اونجا بود که فهمیدم حسادت هم داشتم خودم بی خبر بودم....چشام به دکتره گیوتین ارسال میکرد....

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۳۹
شاداب امیدوار

جوجه غازی که تعریف کرده بودم آوردیمش کنار بخاری، دیشب نذاشت هیشکی بخوابه😫، بس که جیغ جیغ کرد 😒هی پارچه گرم میکردم میذاشتم دورش نیم ساعت چرت میزد بعدش آب و دون بعد دوباره جییییغ و...روز از نو روزی از نو😖🙅،تو سبدم نمی موند، میپرید بیرون وروجک😄 تا اینکه امروز مامانم طی یه عملیات خلاقانه یه آینه گذاشت روبروش😏 دیگه نمیترسه میره میچسبه به تصویر خودش😄 و  راحت میخوابه😍

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۳۶
شاداب امیدوار

یکی از کارای قشنگ عروس چهارمی، اینه که گاهی زنگ میزنه به گوشیه مامانم بعد میگه: مامان یه چیزی بگم؟ مامانم میگه : بگو فرشته ی من زنداداشم میگه چیز مامان، میدونی، خب، راستش، ببخشید چقدر صلوات خونده بودین که هنوز صدقه اش نکردین؟ مامانم هم میگه مثلا فلان قدر بعد زنداداشم میگه خب دیشب محمد ابراهیم دندونش درد میکرد منم از صلوات های شما خرج کردم گفتم دعای شما زودتر مستجاب میشه مامانمم میگه دعای خودت زودتر میگیره دلت پاکتره، ولی خوب کردی دخترم هر وقت خواستی هرقدر خواستی ازشون بردار من بازم براتون میخونم، و پس انداز میکنم.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۱۳
شاداب امیدوار