مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

ولی به حکم فرمانروا به خیر گذشت

شنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۹:۴۱ ب.ظ

یه شب طولانی، قند خون مامانم رسیده بود به ۵۲۵، زنگ زدم به اورژانس، پرسیدن علامتی داره؟ گفتم یه کم سرده عرق زیادی هم کرده گفتن اگه علائم جدیدی داشت ولی حالش خوب بود بیارش اورژانس، اگر خیلی حالش بد شد زنگ بزن آمبولانس بفرستیم، قطع کردم دو تا متفورمین بهش دادم دوباره زنگ زدم، دوباره همون شد...همون سوالا همون جوابا

دیگه داداشمو بیدار کردم بهش گفتم ببین ساعت یک شبه قند خون مامان رسیده به ۵۹۵ قبلش ۵۲۵ بود، زنگ زدم اورژانس گفتن اگه علائم جدید داشت خبرمون کنید، نمیشه صبر کرد من میبرمش بیمارستان، خواستم بدونی بیدار میشی یهو نصفه شبی شوکه نشی اینا کجان، نمیدونم خودتم حالت خوب نیست ولی هوای عزیزی رو هم داشته باش، گفت باشه میخوای منم بیام؟ گفتم اولا حال خودت اصلا خوب نیست بعدم بقیه که خونه هستن اونا هم مریضن معلوم نیست چی پیش میاد اقلا تو خونه باشی زنداداش و محمدم حالشون خوب نیست، محمد ابراهیم هم که نصفه شب حضور غیاب داره صدات میزنه نباشی تا صبح گریه میکنه، نگران نباش بهت پیام میدم

قانع شد که بمونه البته توانی هم نداشت...سریع لباس پوشیدم و چادر مامانم بهش دادم، حالا مگه مامان راضی میشد بیاد بیمارستان...قدری کلمات نا مانوس بارم کرد که منم فقط میگفتم باشه مامان دورت بگردم حق با شماست ولی به پیغمبر الان وقت بحث کردن نیست، من میدونستم بیماری که قند خونش تا این بالا رفته طبیعیه عصبانی بشه و نبایدم باهاش لج کرد

حالا داداشم هم اومده بود بیرون همه اینا رو داشتیم پچ پچ وار میگفتیم، داداش هم کمک من مامانو راضی کرد، ماشین گرفته بودم تا بیاد در حالی که داشتم مامانو آماده میکردم گفتم برامون آب پر کنه

سوار ماشین شدیم گفتم فلان بیمارستان( که نزدیکترین ومختص کرونایی ها بود)گفتم مامانم قند خون  داره الانم رفته بالا میشه زودتر برسیم؟

زد روی دور تند، خدا خیرش بده دیروقت هم  بود  خیابون خلوت...زود رسیدیم توی ماشین یه  بار دیگه ازش تست گرفتم ۶۲۸!!! پرسید چند بود گفتم همونجوریه نگران نباش

حالا نگهبان نبود در اورژانس باز کنه بوق بووووق اومده حالا نکیر و منکر میپرسه...چرا میرید راننده باید بعدش برگرده...اوووف

رسیدیم اونجا کلی پله! رفتیم بالا رسیدیم به اورژانس، پذیرش که خالی!!! حالا بیمارستان کرونایی ها، رفتم جلو استیشن با سرعت برای پرستار شیفت توضیح دادم شرایط رو، حالا نوبت ایشون بود

از کجا میدونی قندش ۶۲۸؟

خب اینجا برای بیماران کروناییه، مادرت هم مبتلا میشه

از کجا میدونی کرونا داره؟

تست خواهرت و علائمی که میگی مامانت داشته دلیل نمیشه

ما نمیتونیم مسئولیت داره

قند ۶۲۸ بالا نیست اصلا

نگران نباشید

برید خونه

برگه رو از دستش کشیدم بیرون و اون موقع فهمیدم یارو اصلا داره وقتمو هدر میده حتی قد یه فحش یا نفرین یا نگاه تنفر برانگیز هم براش وقت هدر ندادم

فقط رفتم

حالا مامان دوباره داشت بیحال میشد میخواست بخوابه روی صندلی ها، به زور بلندش کردم، رفتیم بیرون دوباره اسنپ گرفتم، ۵ دقیقه وقت میبرد تا بیاد، نشسته بود روی جدول کنار خیابون همش میگفت منو ببر خونه خوابم میاد مزه دهنم تلخه، بلندش کردم گفتم باید راه بریم آب بهش میدادم و راهش میبردم دیگه تعادل هم نداشت

ماشین رسید بردمش نزدیکترین بیمارستان خصوصی، به این راننده هم شرایطو گفتم و ازش خواهش کردم سریع بره، حالا رسیدیم پول خورد ندارم...پنجاه هزاری بهش دادم و پیاده شدم

گفت خانوم بقیش من خورد ندارم انقدر، گفتم نمیدونم من نمیتونم صبر کنم میبینید که حالا ماشین روشن در باز نصف شب گذاشته اومده دنبال ما میگه خب شماره ای چیزی ...گفتم آقااااا الان ماشینو میدزدن، برو تو سیستم هست خب، مهم  نیست اصلا برو فقط بذار من برم

بردمش اورژانس، وااااااااااااای حالا پذیرش اونا هم چقدر حوصله داشت! تا پول ندادم به حسابداری قندشو نگرفت، رسیده بود به ۵۰۰ خورده ای شاید اون دو تا قرصی که خونه بهش داده بودم داشت اثر میکرد

فرستادنمون اسکن عمدا از مسیر دورتر بردمش که تحرک باعث بشه قندش بالاتر نره

با اسکن اومدم دکتر اورژانس خیلی خیلی خیلی با مسئولیت بود،خدا خیرش بده...اون شب تا صبح روی یه صندلی کنار تخت مامانم نشستم، صبح هم کل اطراف بیمارستان رو پای پیاده دنبال سوپری که باز کرده باشه گشتم برای اینکه براش صبحانه بخرم

۵ تا سرم زدن چند بار انسولین رگولار، داروهای دکتر ریه هم حذف و اضافه کرد براش یه انسولین خودکاری هم نوشت که رفتم یه داروخانه بزرگ که همه ی داروها رو داره

آخه چند روز پیش دنبال انسولین خودکاری کل داروخانه های اطراف خونه داداشمو گشتم نداشتن، حالا همونجا هم چند ساعت معطل شدم، و از چندین طریق وارد شدم تا بالاخره تونستم بگیرم

چند بار حس کردم دارم بیهوش میشم دوباره پا میشدم صورتمو با دست ورز میدادم که خوابم نبره شماره ی منو صدا میزنن بفهمم...چقدر حالم بد بود این وسط باید حواسم میبود که کسی نزدیکم نشینه که آلوده بشه، سریع پا میشدم اگه کسی می اومد...

مردم هم فاصله رعایت نمیکردن، صف نمی ایستادن... بی نظم...اصا یه وضعی

همه اینا در وضعیتی بود که خودمم بیمار بودم و چندین شب متوالی نخوابیده بودم، اصلا شب قبل از اورژانس رفتنمون، کلا داشتم برای مامان اکسیژن میذاشتم و قطع میکردم...

شب و روزای سختی بود...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۱۹
شاداب امیدوار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">