مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

۶ مطلب با موضوع «وقتی همه دور هم جمع میشیم» ثبت شده است

بعد از ۴ ماه دربدری توی بیمارستان ها، برمیگردم خونه، دو بار کرونا گرفتم،خانوادم، همه مریض شدن

با کمک الهی خوب شدن

خواهرم از سرطان میمیره

هنوز به هفته نکشیده، ۴ شب نخوابیدم

تازه طرف اومده مهمونی ۷ شب، برای شام، نشسته روبروم ، تنها گیرم آورده، بهم میگه چرا اینجوری با من سرد برخورد کردی؟ میخوای نفرینت کنم؟؟؟؟ از خدا صبر میخوام میگم اینا که میبینی کافیت نیست؟ راضیت نمیکنه؟ نه؟!

توی دلم میگم خدایا ممنون که بهم صبر میدی

نفس عمیق میکشم دوباره میگم

عزیزم تو برای من محترمی

دست بردار نیست

باز میگه، نمیدونم چرا؟ ولی دیگه باور نمیکنم

میگم چون محبتت به من زیاده، دست خودت نیست این همه بزرگواری...

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۵۱
شاداب امیدوار

متین: عمه ها!

من و آرام: جان عمه

متین: میدونم شرایطشو ندارید اما، کاش میشد برای خودتون یه اتاق داشتید، که هروقت خسته میشید یا دلتون میگیره بتونید اونجا راحت باشید

بهت زده شدم

چون به ما فکر کرده بود و  دقیقا اصلی ترین مشکل الانمون، پیدا، و درک کرده بود، گفتم: ممنون که به ما فکر کردی :)

گفت منم یه وقتایی دلم میگیره...میفهمم هروقت دوس داشتین با یکی حرف بزنید و درددل کنید من زنگ بزنید:)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۵۹
شاداب امیدوار

طی خواب بعد از ظهر، ذهنم فعال شده بود روی دوخت های تزیینی، بنابراین خواب عمیقی نداشتم، بخاطر سر و صدا پنبه چپونده بودم تو گوشم که فایده ای هم نداشت، همون کورسوی امیدم محمد از گوشم درآورد میکشید زیر دماغم قلقلکم بده

صبح هم یه ترفند دیگه....

وقتی داداش چهارمی هنوز اینجا بود این ماجرای هر روزه و صد البته دو طرفه بود 😄

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۵۲
شاداب امیدوار

دلنواز بلندشده ایستاده جلوی مبل یه نفره که محمد نشسته روش حسین هم نشسته روی دسته ش،

من: دلنواز جان!

دلنواز:جانم!

من: به همه ی جمله های قابل شمارش امروزمون، دوستت دارمم اضافه کن

 

حالالبخند به لبش میاد و خودشم میاد میشینه کنارم بهم تکیه میکنه، سرشو میذاره رو شونه هام، شروع میکنه باهام کمی حرف زدن، بعد رو میکنه محمد میگه محمد امشب نمیای بریم خونه مادر جون؟! میگم تو خودت نمی مونی کمه؟!چیکار به اون داری؟! میگه آخه قُل امِ لبخند میزنم به مهربونی و داداش دوست بودنش میگم قانع شدم ولی خودتم بمون

میگه نمیشه آخه من بدون مامانم خوابم نمیبره یاد بچگیاش میفتم همیشه می چسبید به زنداداش، میخندم میگم از اولشم همینو میگفتی، فقط ما نمیفمیدیم، چون هنوز زبون باز نکرده بودی:)))) همه به این شوخی میخندیم میدونه که خیلییییییی دوسش دارم میگم پس به مامانت و مائ بزرگت سلام برسون، کیفش سنگینه، براش از پله ها میبرم و تا دم در بدرقه ش میکنم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۴۵
شاداب امیدوار

یه چیزی امروز خیلی بهم مزه داد اونم این بود که

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۵۶
شاداب امیدوار

یه روز مهمون داشتیم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۸ ، ۰۶:۵۲
شاداب امیدوار