مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

۸۶ مطلب با موضوع «ماجراهای من و خانواده» ثبت شده است

سوره مرسلات مرور کردم

مزمل هم همینطور

سوره مدثر باید دوباره مرور کنم، و سوره جن هم سه آیه جدیده مونده

خدا کنه برسم بخونم، و حفظ کنم

گوش کردن هم خوبه، یه ذره حساس شدم به صدا، در حدی که گاهی صدای کشیدن دستم روی پوست صورت خودم اذیتم میکنه...

کم خوابیدم، صبح ۵، ۱۰ نشده هم بیدار شدم

 

دلم میخواد زندگیمو تغییر بدم

باید برنامه‌ریزی دقیقتری داشته باشم و بیشتر تلاش کنم

نیاز به تفریحات تازه دارم، اما زیاد چیزی به ذهنم نمیرسه

شاید یک جلد کتاب سودوکو خوشحالم کنه، یا یه کمی خیاطی

تازگیا دو تا لباس برای خواهرم دوختم، گاهی سربه سرش میذارم میگم عههههه؟ این چه خوشگله!!! کی گرفتی؟ از کجا خریدی؟ آرامم میگه نخریدم که، آبجیم دوخته، میگم وااااااااااااای خوشبحالت! چه خواهر خوبی... بگو یکی هم برای من بدوزه

آرامم میگه حالا ببینم چی میشه، بچه خوبی باشی شاااااید بهش گفتم:) 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۳۴
شاداب امیدوار

دلم برای اونی که آدو منو صدا میکنه تنگ شده

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۰:۲۶
شاداب امیدوار

عزیزی رو دیگه فقط توی خواب میبینم

سخته

اما بازم  شکر خدا که اقلا توی خواب میبینمش

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۲۸
شاداب امیدوار

حالم خیلی بهتر شده

انقدر که چند روزی میشه دیگه داد نمیزنم

فقط گریه میکنم

 

جالبترین قسمتش اینه که اون آدمی که تا این اندازه ناراحتم کرده، حتی نمی دونه چکار کرده با دل شکسته ی من

و تازه وقتی بفهمه، شاید خوشحال هم بشه

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۲۲
شاداب امیدوار

بعد از ۴ ماه دربدری توی بیمارستان ها، برمیگردم خونه، دو بار کرونا گرفتم،خانوادم، همه مریض شدن

با کمک الهی خوب شدن

خواهرم از سرطان میمیره

هنوز به هفته نکشیده، ۴ شب نخوابیدم

تازه طرف اومده مهمونی ۷ شب، برای شام، نشسته روبروم ، تنها گیرم آورده، بهم میگه چرا اینجوری با من سرد برخورد کردی؟ میخوای نفرینت کنم؟؟؟؟ از خدا صبر میخوام میگم اینا که میبینی کافیت نیست؟ راضیت نمیکنه؟ نه؟!

توی دلم میگم خدایا ممنون که بهم صبر میدی

نفس عمیق میکشم دوباره میگم

عزیزم تو برای من محترمی

دست بردار نیست

باز میگه، نمیدونم چرا؟ ولی دیگه باور نمیکنم

میگم چون محبتت به من زیاده، دست خودت نیست این همه بزرگواری...

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۵۱
شاداب امیدوار

شباهنگ:
دلم برای روزهایی که عزیزی نقاشی میکشید و من نگاه میکردم، تنگ شده
دلم برای روزهایی تنگ شده که برای بچه ها عروسک نمدی می دوخت
یا با هم گلسازی میکردیم، یا با نمد، یا با کاغذ کشی
یا دوز ۱۲ تایی بازی میکردیم و همیشه عزیزیم برنده می شد
وقتهایی که یهو وسط کار برام چایی می آورد
یا من بچه بودم و عزیزیم کار داشت، بند میکردم که دلم میخواد موهاتو شونه بزنم، مینشست تا دل من راضی باشه به اینکه موهای بلند خرمایی و قشنگشو زیر نور آفتاب که از پنجره می تابید، بازی بازی شونه بزنم
روزایی که دلش میگرفت ولی چیزی نمیگفت
وقتهایی که براش کادوی تولد میگرفتم و سارا کیک میپخت و عزیزیم خوشحال می شد
یا همین یلدای آخر
غریبانه، دو نفره، با مشاعره ای که خودش برنده اش بود به سر رسوندیم
یلدایی که بیشتر از میوه و آجیل غصه خوردیم، ولی لابلای جک و لطیفه ها پنهانش کردیم
چون هنوز زنده بود، و امید داشتیم
یلدایی که ۸ شب بعدش رفت
به قول بچه‌ها رفت پیش خدا...
اگه امشب میتونستم یه آرزوی متفاوت داشته باشم میگفتم کاش از اینجا به اون  "پیش خدا" راهی بود
یه صلوات هم براش بفرستید دعاتون میکنم

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۳۰
شاداب امیدوار

حتی وقتی اونی میشه که من نمیخوام

بازم از صمیم قلبم میگم 

باشه هر چی تو بگی

تو خدایی

من بنده

با ناگواری ها جامون عوض نمیشه

تو عزیز منی

حتی وقتی عزیزی منو میبری پیش خودت

 

فرمانروایی دیگه

منم قبول کردم

تقلب و دغل بازی هم نداریم

همیشه خدایی

همیشه بنده ات هستم

ان شاءالله

 

دسته ی این خاطره، ماجراهای من و خانواده ست!

فکر نمیکردم مرگ هم از ماجراهای من و خانواده ام باشه

ولی لا یزال فقط خداست و خدایی کردنش

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۹ ، ۲۳:۲۸
شاداب امیدوار

یه شب طولانی،

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۹ ، ۲۱:۴۱
شاداب امیدوار

امروز وقتی از بیرون بر میگشتم تو مسیر یه مغازه لباس بچگانه منو خیلی جذب خودش کرد طوری که دوباره عقبگرد کردم سمتش و به لباس پشت ویترین خیره شدم

مثل تونل زمان عمل کرد

برگشتم به ۲۷ سال پیش، وقتی خریدای عیدمونو تازه زمین گذاشته بودیم اونوقتا حاج داداشم دبیرستانی بود عزیزی هم همینطور بقیه کوچیک بودیم جز خانداداش که تازه از سربازی برگشته بود و آباجی که گاهی با شوهر و بچه هاش بهمون سر میزد

اونروزم بزرگترا جمع و جور میکردن و کوچیکترا رسالت همیشگی رو اجرا میکردن هر کی مشغول به هم ریختن یه قسمت بود 

مامانم اونروز خیلی خسته بود، حاج داداشم بین خریدها یه پارچه صورتی با تور تزیینی طوسی بیرون کشید و رفت سراغش

من از کنارش تکون نمیخوردم

آخه خیلی ذوق داشتم، اون لباس برای من بود، مامانم توی روستای قبلی خیاط هم بود و چون همه از بچگی کنار دستش دیده بودیم بدون استثنا سن نوجوونی براحتی جرئت و توان دوخت و دوز رو در خودمون میدیدیم

نتیجه شد یه پیراهن صورتی چنددامنه خیلی خوشگل با کمربندی که همیشه عزیزی برام پاپیونی می‌بستش، و این توی اون دوران ورشکستگی ما خاطره ی خیلی شیرینی شد برای من

عزیز دردونه بودم و این دردهای دیگه ای مثل غریبی و ورشکستگی رو انقدر کمرنگ میکرد که انگار نبودن

(بین فامیلهای ما گاها پیش میاد که به خواهر بزرگ میگیم آباجی و خواهر دوم عزیزی)

اون لباس من شبیه لباس پشت ویترین بود البته برای من قشنگتر بود

از فروشنده اجازه گرفتم تا چند تا عکس ازش داشته باشم

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۹ ، ۱۰:۲۷
شاداب امیدوار

دریافت

به لطف اون بزرگوار شک ندارم

درد خودمم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۸:۳۹
شاداب امیدوار