مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

دلم گرفته

حوصله نوشتن ندارم

 

امروز رفتیم سر خاک خواهر مرحومم، بعد از خواهرم برای پسرخالم فاتحه دادیم. بعدش هم رفتیم سر خاک پدربزرگ  و مادربزرگ مادریم.

اونجا مشغول فاتحه خوندن بودیم، که یه دختر خانم نوجوون روبروی ما و نزدیک به جمعیت کمی کنار یک قبر رو به ما ایستاده بود، با اشاره دستم به جلوی سرم بهش گفتم موهاش پیداست و شالشو مرتب کنه. جالب بود با اینکه همیشه انتظار ندارم که همه گوش کنن ولی ایشون گوش کردن. فاتحه که دادیم، کنار قبر پدربزرگ و مادربزرگ یه بچه سادات هم دفن شده برای اونم فاتحه خوندیم می‌خواستیم بریم که من از مامان خواهش کردم بیاد با همدیگه بریم کنار مزاری که والدین و اقوام اون نوجوون ایستادن، برای عزیز اونا هم فاتحه بخونیم. مامانمم قبول کرد. وقتی رفتیم کنار اون قبر، یه پیرمردی داشت آویزهای زینتی میفروخت. چندنفر از خانوم‌های اون فامیل هم مشغول نگاه کردن بودن. من و مادرم هم فاتحه خوندیم می‌خواستیم بیایم که دیدم اون دختر نوجوون و یه دختر از خودش کوچیکتر اومدن جلو به آویزها نگاه کردن.از اونا خوششون اومده بود.داشتن به مادرشون اصرار میکردن که برای ما هم بگیر. و مادرشون هم قبول نمی‌کرد. بقیه خانمای مسن هم که تا حالا مشغول بازدید از همون آویزهای بودن بهشون میگفتن که لازم نیست. منم یکی برای اون دختر خریدم بهش هدیه دادم. مامانمم به اون دختر بچه یکی هدیه داد. آخرم گفت یکی هم برای خودمون بگیر. اون دخترا خیلی خوشحال شدن. یکی از همراهانشون پرسید چرا براشون خریدی؟ گفتم هدیه هست. چون این خانم اشاره کردم به همون دختر نوجوون، خیلی خانم محترمیه.من بهش تذکر دادم گفتم موهات پیداست پوشوندش. البته موهای شما هم بیرونه. بپوشانید لطفا.

بعد هم خداحافظی کردیم و برگشتیم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۰ ، ۲۰:۱۶
شاداب امیدوار

داریم جمع میکنیم بریم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۰۰ ، ۲۰:۵۵
شاداب امیدوار

ولی حتما به ما کمک میکنی

میدونم همونطور که منو دوست داری، اونا رو هم دوست داری

حق داری خب

بنده‌هات هستن

میفهمم

می‌دونم همونطور که اونا الان اشتباه می‌کنند ما هم اشتباه کردیم

می‌دونم ما رو بخشیدی از روی بزرگواری

خواهش میکنم اونا رو هم ببخش

ولی الان اندازه ی این مصیبت از ظرف قلب من بیشتره، یا صبر و گنجایش منو بیشتر کن، یا این درد رو درمان کن

تکلیف ما لا یطاق به هیشکی ندادی که من دومیش باشم

ببین کدوم به مصلحت همه تموم میشه، همونو انجام بده، به منم کمک کن به خواسته ی تو راضی باشم، نمیگم این رفتارهای زننده ی اونا خواست تو بوده، نه، ولی در مقابل این رفتارها احتمالا خواست تو صبر کردنه

چون خودت توی سوره لقمان گفتی وصبر علی ما اصابک

دقیقا هم بعد از وامر بالصلاه و امر بالمعروف و نهی عن المنکر میگی وصبر علی ما اصابک

دیگه پناه بر خودت

اگه طرفم کافر و بی دین بود باهاش محکم رفتار میکردم ولی اینا خودی های نخودی هستن که یه بار اینوری بازی میکنن یه بار اونوری

خودت همه ی ما رو بنداز همون وری که خودت هستی

منم نجات بده

کمک کن

من واقعا محتاج کمکت هستمااااا گفته باشم فردای قیامت نگی خب میگفتی من کمک میکردم ایناها الان گفتم، من همیشه محتاج تو هستم

من فقیر در خونه ی خودتم

منو دریاب...

قربون شما

بنده‌ی کوشولو و اخیرا بسیار دلگرفته ی خودت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۰۰ ، ۰۰:۵۰
شاداب امیدوار

خداروشکر

موفق شدم

برگشتم

گوشیم شکسته بود

رمز وبلاگمو نداشتم

یادم نمیومد ایمیل کدوم بوده بعدش که یادم اومد نه رمز ایمیلم یادم میومد نه نام کاربریم... فقط از روی شماره موبایلی که برای بازیابی گذاشته بودم و اسمم توی ایمیل تونستم وارد بشم که لینک بازیابی رو بگیرم و بیام رمز جدید بزنم و فلان...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۰۰ ، ۲۰:۳۳
شاداب امیدوار

اون زن رو بخشیدم

البته آسون نبود، اینکه دیگه کینه نگه ندارم فقط با لطف خدا ممکن شد

حالم کلی تغییر کرد

روبراه شدم

برگشتم به دوران نوجوانیم

با همون نشاط

با همون امید

با همون آرامش

با همون هدفمندی

اما یه عالمه صبورتر، بی توقع تر...

 

هر چی دارم از دعای حضرت صاحب هست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۲۶
شاداب امیدوار

اصلا حوصلشو ندارم

دلم نمیخواد ببینمش

زن دوروئی بود که آخر خودشو نشون داد

 

از دوست داشتن پشیمونم! درست مثل خندیدن! یا حتی گریه کردن

دنیای سنگ ها امنتر نیست؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۰۰ ، ۱۸:۰۶
شاداب امیدوار

خدا بزرگه

درست میشه

من مطمئنم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۰ ، ۲۲:۱۸
شاداب امیدوار

گاهی دلم میخواهد من هم مثل خیلی های دیگر زندگی شیرین و شاد و معمولی ای داشته باشم همانطور که گاهی برادر هایم از من توقع دارند به همسرانشان کمک کنم....همانطوری که هوایشان را دارند تا اذیت نشوند همانطوری که وقتی انها در شرایط خاصی هسند و برادرهایم از پذیرفتن ما به عنوان مهمان معذورند همان طوری که وقتی دلشان میخواهد بچه هایشان را پیش ما میگذارند همانطوری که زندگیشان برنامه دارد همانطوری که من حریمشان را نگه میدارم و پا به حریمشان نمیگذارم همانطور که میتوانند از یکی برای نیازهای متفاوتشان جواب بخواهند و بهش تکیه کنند

گاهی دلم کسی شبیه خودم میخواهد با همین دقت و ظرافت در مهربانی کردن حالا را نمیگویم...آن وقت ها که دلی داشتم که نشکسته بود آن وقت ها را میگویم...

دلم میخواهد به یاد نیاورم وقتی کنار هم بودیم چقدر من اسوده خاطر و شاد بودم دلم میخواهد به خاطر نیاورم که هرگز در زندگی من مسئول هیچ چیز جز خواندن کتابهایم نبودم و در عین حال چقدر کارهای دیگر هم جزء مسئولیتهای مهم من بوده و هستند که از نظر سایرین اصلا جزء کارهای مهم نیستند دلم میخواهد تعجب نکنم که من برای خرید کردن از روستا تا شهر با مشقت میروم و فلانی برای پایین آمدن از 4طبقه و بلافاصله پس از طی مسیری کمتر از صد متر برای رسیدن به مقصدش دچار یاس فلسفی میشود

دلم میخواهد تعجب نکنم که کارهای من همیشه نادیده انگاشته میشود و دیگران لباس تا زدنشان هم کار شاقی محسوب می شود...دلم میخواهد بدانم چرا همیشه در بحران های خانوادگی من دندان روی جگر هزار پاره گذاشتم و هرگز به چشم نیامد... و دیگران زدند و شکستند و باز هم شایان تقدیرند....

چرا هرگز پدر و مادرم رضایتشان از من را بروز نمیدهند؟ چرا نمیتوانم باور کنم انها من را باور دارند؟

به خاطر میاورم که چقدر برادرم را دوست داشتم که بارها بدون اینکه صدای ماشینش را شنیده باشم دویده بودم جلوی در چون یکی درون من فریاد میزد برادرم پشت در ایستاده و وقتی در باز میکردم همسرش میپرسید ما که هنوز در نزدیم ؟چطور آمدی در باز کنی؟ و من میگفتم دلم گفت علی پشت در ایستاده...و همان دلی که انقدر آرام بود الان هزار پاره ست...پیر و چرک و خشن شده

 

از طعنه های نزدیکترین هایم خسته شده ام... چرا پاسخ مهربانیهایم شده صدای ترک های تازه ی قلبم...چرا انقدر بی تفاوتی میبینم؟

چرا وقتی برادرهایی که با هم بزرگ شدیم همان کارهایی را که برای همسرانشان انجام میدهند به من میرسند یاد استراتژی سطل ماست میفتند؟چرا وقتی مهمانم همه چیز تقصیر من است؟ و وقتی آنها هم مهمان ما هستند همه چیز تقصیر من است؟چرا یادشان میرود در خانه ی پدر وقتی وارد میشوند کمترین مسئولیت بستن در و خاموش کردن کلید برق است و تذکر هم اصلا اثر ندارد؟چرا همینکار را اگر من در خانه ی آنها انجام دهم تذکر جدی میگیرم؟

چرا وقتی مهمان باشم آشپز منم وقتی مهمان دارم هم آشپز منم چرا ظرف ها همیشه و در همه جا به وظایف من مربوط میشوند؟چرا وقتی من سرگیجه دارم و دلم درد میکند باید برای آنها شام بپزم و کودکشان را هم نگه دارم چون ایشان هم همان دل درد من را دارند؟

چرا من حریمی ندارم؟ چرا وسایلم را راحت بچه هایشان جابه جا میکنند و به هم میریزند؟

چرا تعارف من به همسرانشان مایه ی ناراحتیشان میشود؟ چرا اخلاق بد خانواده ی همسرشان زود فراموش میش ود؟

چرا از یاد میبرند... چرا از وقتی ازدواج کرده اند به جای گفتگوی خواهر برادری شاهد طعنه ی زن برادری هستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا من به همه ی اینها لبخند میزنم و هیچکدامشان را به برادرانم نمیگویم و شکایتی نمیکنم چرا به زن برادرهایم هم گلایه نمیکنم؟

چرا انها هر هفته مهمان ما هستند ولی من در سال یکی دوبار میروم و همیشه در امدنشان شادند ولی در رفتن ما اوضاع کاملا دگرگون است عین چهره ی همسرانشان؟چرا من 8سال بعد از عروسی برادرم هنوز به دستگیره ی در یخچال انها دست نزده ام؟چرا فکر میکنم برادرهایم را از دست داده ام؟چرا فکر میکنم نزدیکانم یک مشت غریبه اند؟؟؟؟؟؟؟یک مشت سوء استفاده چی...

چرا انقدر دیوار من کوتاه شده؟؟؟؟؟

چرا وقتی مثل حالا عصبانی میشوم همه ی خوبی هایشان را فراموش میکنم؟

چرا باز هم دستم دارد بی حس میشود؟

این هم بار سوم....

چرا حوصله ی هییییییییییییییییچکس را ندارم؟؟؟چرا هیچ کس این را نمیفهمد؟ چرا من نمیتوانم یک حریم امن داشته باشم؟ که از حمله و ضد حمله ی مهمان ها در امان باشد؟؟؟؟؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۰ ، ۰۳:۵۳
شاداب امیدوار

حالم بهتره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۰ ، ۰۳:۳۱
شاداب امیدوار

دلم  میخواد برای خانم ابریشمی لباسهای زیبا و متنوع بدوزم واینجوری محبتمو بهش نشون بدم

اما این باعث تفرقه بین اون و همترازان او در نسبت با من میشه

خب منم دلم نمیخواد به این وسیله خودش یا بقیه رو ناراحت کنم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۰۰ ، ۱۴:۵۷
شاداب امیدوار