مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

یه بارم گلایه خواهرشوهر بشنویم

يكشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۵۳ ق.ظ

گاهی دلم میخواهد من هم مثل خیلی های دیگر زندگی شیرین و شاد و معمولی ای داشته باشم همانطور که گاهی برادر هایم از من توقع دارند به همسرانشان کمک کنم....همانطوری که هوایشان را دارند تا اذیت نشوند همانطوری که وقتی انها در شرایط خاصی هسند و برادرهایم از پذیرفتن ما به عنوان مهمان معذورند همان طوری که وقتی دلشان میخواهد بچه هایشان را پیش ما میگذارند همانطوری که زندگیشان برنامه دارد همانطوری که من حریمشان را نگه میدارم و پا به حریمشان نمیگذارم همانطور که میتوانند از یکی برای نیازهای متفاوتشان جواب بخواهند و بهش تکیه کنند

گاهی دلم کسی شبیه خودم میخواهد با همین دقت و ظرافت در مهربانی کردن حالا را نمیگویم...آن وقت ها که دلی داشتم که نشکسته بود آن وقت ها را میگویم...

دلم میخواهد به یاد نیاورم وقتی کنار هم بودیم چقدر من اسوده خاطر و شاد بودم دلم میخواهد به خاطر نیاورم که هرگز در زندگی من مسئول هیچ چیز جز خواندن کتابهایم نبودم و در عین حال چقدر کارهای دیگر هم جزء مسئولیتهای مهم من بوده و هستند که از نظر سایرین اصلا جزء کارهای مهم نیستند دلم میخواهد تعجب نکنم که من برای خرید کردن از روستا تا شهر با مشقت میروم و فلانی برای پایین آمدن از 4طبقه و بلافاصله پس از طی مسیری کمتر از صد متر برای رسیدن به مقصدش دچار یاس فلسفی میشود

دلم میخواهد تعجب نکنم که کارهای من همیشه نادیده انگاشته میشود و دیگران لباس تا زدنشان هم کار شاقی محسوب می شود...دلم میخواهد بدانم چرا همیشه در بحران های خانوادگی من دندان روی جگر هزار پاره گذاشتم و هرگز به چشم نیامد... و دیگران زدند و شکستند و باز هم شایان تقدیرند....

چرا هرگز پدر و مادرم رضایتشان از من را بروز نمیدهند؟ چرا نمیتوانم باور کنم انها من را باور دارند؟

به خاطر میاورم که چقدر برادرم را دوست داشتم که بارها بدون اینکه صدای ماشینش را شنیده باشم دویده بودم جلوی در چون یکی درون من فریاد میزد برادرم پشت در ایستاده و وقتی در باز میکردم همسرش میپرسید ما که هنوز در نزدیم ؟چطور آمدی در باز کنی؟ و من میگفتم دلم گفت علی پشت در ایستاده...و همان دلی که انقدر آرام بود الان هزار پاره ست...پیر و چرک و خشن شده

 

از طعنه های نزدیکترین هایم خسته شده ام... چرا پاسخ مهربانیهایم شده صدای ترک های تازه ی قلبم...چرا انقدر بی تفاوتی میبینم؟

چرا وقتی برادرهایی که با هم بزرگ شدیم همان کارهایی را که برای همسرانشان انجام میدهند به من میرسند یاد استراتژی سطل ماست میفتند؟چرا وقتی مهمانم همه چیز تقصیر من است؟ و وقتی آنها هم مهمان ما هستند همه چیز تقصیر من است؟چرا یادشان میرود در خانه ی پدر وقتی وارد میشوند کمترین مسئولیت بستن در و خاموش کردن کلید برق است و تذکر هم اصلا اثر ندارد؟چرا همینکار را اگر من در خانه ی آنها انجام دهم تذکر جدی میگیرم؟

چرا وقتی مهمان باشم آشپز منم وقتی مهمان دارم هم آشپز منم چرا ظرف ها همیشه و در همه جا به وظایف من مربوط میشوند؟چرا وقتی من سرگیجه دارم و دلم درد میکند باید برای آنها شام بپزم و کودکشان را هم نگه دارم چون ایشان هم همان دل درد من را دارند؟

چرا من حریمی ندارم؟ چرا وسایلم را راحت بچه هایشان جابه جا میکنند و به هم میریزند؟

چرا تعارف من به همسرانشان مایه ی ناراحتیشان میشود؟ چرا اخلاق بد خانواده ی همسرشان زود فراموش میش ود؟

چرا از یاد میبرند... چرا از وقتی ازدواج کرده اند به جای گفتگوی خواهر برادری شاهد طعنه ی زن برادری هستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا من به همه ی اینها لبخند میزنم و هیچکدامشان را به برادرانم نمیگویم و شکایتی نمیکنم چرا به زن برادرهایم هم گلایه نمیکنم؟

چرا انها هر هفته مهمان ما هستند ولی من در سال یکی دوبار میروم و همیشه در امدنشان شادند ولی در رفتن ما اوضاع کاملا دگرگون است عین چهره ی همسرانشان؟چرا من 8سال بعد از عروسی برادرم هنوز به دستگیره ی در یخچال انها دست نزده ام؟چرا فکر میکنم برادرهایم را از دست داده ام؟چرا فکر میکنم نزدیکانم یک مشت غریبه اند؟؟؟؟؟؟؟یک مشت سوء استفاده چی...

چرا انقدر دیوار من کوتاه شده؟؟؟؟؟

چرا وقتی مثل حالا عصبانی میشوم همه ی خوبی هایشان را فراموش میکنم؟

چرا باز هم دستم دارد بی حس میشود؟

این هم بار سوم....

چرا حوصله ی هییییییییییییییییچکس را ندارم؟؟؟چرا هیچ کس این را نمیفهمد؟ چرا من نمیتوانم یک حریم امن داشته باشم؟ که از حمله و ضد حمله ی مهمان ها در امان باشد؟؟؟؟؟

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۰/۰۴/۰۶
شاداب امیدوار

نظرات  (۱)

می دونی اینکه به رحیم خصوصی تو اتاق تو وسیله های تو احترام بزارن حق تو است و هیچ حرفی نیست . به نظرم محترمانه و غیر مستقیم به بچه هاشون جلوشون بگو .

ولی در کل چون خونه اصلی خونه پدر و مادر است ..عروس و داماد می رند میان ..خیلی دست ما نیست خیلی چیزها ...

و اینکه نفس عمیق بکش دختر ..حرص نخور ...تو مسئول این نیستی که هیچ چیز کم وکسر نباشه ..

 

پاسخ:
بله
موضوع همینه
ممنون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">