قسمت دوم
همینطوری که دارم فک میکنم، یادم میاد میخواستم چایی بریزم
و همینطورم یادم میاد مامان گفت لباساتو عوض کن به خودم نگاه میکنم خب چون فقط خودمونیم و مرد غریبه ای نیست روسری که نپوشیدم یه تیشرت و شلوار راحتی تنمه از ته دلم خوشحالم و از خودم راضیم که همیشه به راحتیم اهمیت میدم خب چایی دم میکنم میرم طبقه ی پایین توی اتاق خودم، جلوی کمد می ایستم لباسامو یکی یکی کنار میزنم یه کت قرمز مجلسی با یه دامن مشکی با یه شال مشکی انتخاب میکنم نمیخوام تو نگاه اول خیلی ذوق زده یا شکست خورده به نظر بیام هرچند که من میدونم جوابم چیه؟ اما همیشه تلاشم اینه خودم بگم نه! نمیخوام اونا نپسندیده و ناراضی برن از طرف دیگه هم به خودم احترام میذارم هم به اونا، پس پوشیدن لباس مناسب خیلی مهمه!
ولی مثلا اگه راضی بودم، و مرد رویاهامو پیدا میکردم، حتما وقت خواستگاری یه لباس ملوس و روشن و ملایم میپوشیدم:) یه لباس بلند شاید رنگ صورتی خیلی خیلی ملایم که با سفید ست میشد یا ... بیخیال میشم فعلا که قراره کس دیگه ای بیاد خواستگاری یادم میاد اصلا نپرسیدم کی هست؟ چطور با من آشنا شده؟ چیکارست یا چند سالشه؟ پوزخندی میزنمو به خودم میگم مگه برات مهمه؟ دوباره به خودم جواب میدم
معلومه که نه!
صورتمو توی آینه میبینم تازه اصلاح کردم صورتم مرتبه اهل آرایشم نیستم و اصلا برامم مهمه که طرفم اینو بدونه
نمیخوام ازم توقع داشته باشه تو کوچه و خیابون ارایش کرده و با روسری شلو ول راه برم یا مثلا بعدها بگه من میخوام چادرتو بذاری کنار! کاری که مهرداد کرد... با اینکه تنها شرطم بود... عهههههه بازم این مهرداد و خاطرات چرندش... چرند؟ دوسش نداری؟ الان؟ نه ندارم! چرا؟ تو که جونتم براش میدادی؟ اون برای وقتی بود که شوهرم بود... نه حالا که... هیشکی هیچی نمیدونه... یا وانمود میکنن که نمیدونن... خدا میدونه ولی من از دلایل اختلافاتمون هیچی نگفتم فقط گفتم با هم تفاهم نداریم یه کلام
با اون همه عشقی که تو چشمای من موج میزد همه میدونستن من چقدر دلباخته ی همسرم هستم پس وقتی میگم تفاهم نداریم خب معلومه که دیگه هیچ راهی نمونده
نمیدونم چقدر گذشته که من خیره به آینه ی روبروم موندم که صدای در میاد خواهر زاده جانه اجازه ی ورود که میدم با لبخند وارد میشه یه دختر لاغر اندام و قد بلند با موهای بلند و پر پشت مشکی و چشمای مشکیه درشت پوستش مثل خودم سبزه ست خوشتیپ و بروز و مهربون ساکت و کلی هم مشکلات داره حتما یه چیزایی شنیده میگه مادربزرگ گفت کی میای بالا؟ بلند میشم میخواد چیزی بگه میگه خاله.. میگم جانم؟ میگه چیزه... نمیخوای یکم...میدونم چی میخواد بگه میگم نه عزیزم همینطوری خوبه میدونه من کار خودمو میکنم گیر نمیده میترسه دوباره مثل روز اول عید اعصابم خورد بشه... آخه اون روزم ...سفره هفت سینو که میچیدم... چشمم خورد صندوق قرآن لب طاقچه که مهرداد و خانوادش شب نامزدی آورده بودن...عههههههه بازم مهرداد!درو میبندمو دست خواهرزاده رو میگیرمو میرم بالا ، در هالو که باز میکنم میتونم چند نفری رو ببینم که استکانای چاییجلوی دستشونه بخار چایی رو از دورم میشه دید حدس میزنم سپیده چایی ریخته لبخند میزنم آخه همیشه از چایی ریختن بدم میاد خوشحالم این بارم در رفتم کاش میشد مثلا مهمونا به جای چایی که سر حالشون میکنه دوغ میخوردن بلکه فشارشون بیفته و بخوابنو کمتر توی زندگیه من سرک بکشن صدای زنگ در میاد یادم میاد خواستگارا حمله کردن!
بابام یه مرد مسنو با تجربس خیلی هم پسر دوسته ولی انکار میکنه ما هم چون دوسش داریم به روش نمیاریم ولی بعدا تو تنهاییمون از ته دل به این فرق گذاشتناشو تابلو بودناشو انکار کردنای بعدش میخندیم... خب سر قضیه ی مهرداد، بینمون یکم شکراب شد... سر همین پسر دوست بودنش ته دلش همیشه با مهرداد بود ولی خب به خودش اجازه نمیداد مستقیم بهم چیزی بگه بازم بنظرم خیلی صبور بود که بدون حتی یه کلمه سوال که چرا میخوای جدا بشی؟ در خونه شو بروم باز گذاشت میتونست بگه حق نداری برگردی... عهههههه بازم مهرداد!!! بابام داداشمو فرستاده بود تا درو باز کنه یهو پرت شدم به حالا مهمونا حمله شونو خیلی جدی از جلوی در هال شروع کردن و هرکدوم با یه مسلسل نامرئی احوالپرسیاشونو عین رگبار خالی میکردن اولین نفر که وارد شد تازه فهمیدم خواستگارا از کدوم طایفه هستن و کیان؟ بزرگشون
ادامه دارد....
چون خیلی طولانی بود گذاشتم بعدا بخونم :)