مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

قسمت دوم

يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ۰۳:۱۸ ب.ظ

همینطوری که دارم فک میکنم، یادم میاد میخواستم چایی بریزم

و همینطورم یادم میاد مامان گفت لباساتو عوض کن به خودم نگاه میکنم خب چون فقط خودمونیم و مرد غریبه ای نیست روسری که نپوشیدم یه تیشرت و شلوار راحتی تنمه از ته دلم خوشحالم و از خودم راضیم که همیشه به راحتیم اهمیت میدم خب چایی دم میکنم میرم طبقه ی پایین توی اتاق خودم، جلوی کمد می ایستم لباسامو یکی یکی کنار میزنم یه کت قرمز مجلسی با یه دامن مشکی با یه شال مشکی انتخاب میکنم نمیخوام تو نگاه اول خیلی ذوق زده یا شکست خورده به نظر بیام هرچند که من میدونم جوابم چیه؟ اما همیشه تلاشم اینه خودم بگم نه! نمیخوام اونا نپسندیده و ناراضی برن از طرف دیگه هم به خودم احترام میذارم هم به اونا، پس پوشیدن لباس مناسب خیلی مهمه!

ولی مثلا اگه راضی بودم، و مرد رویاهامو پیدا میکردم، حتما وقت خواستگاری یه لباس ملوس و روشن و ملایم میپوشیدم:) یه لباس بلند شاید رنگ صورتی خیلی خیلی ملایم که با سفید ست میشد یا ... بیخیال میشم فعلا که قراره کس دیگه ای بیاد خواستگاری یادم میاد اصلا نپرسیدم کی هست؟ چطور با من آشنا شده؟ چیکارست یا چند سالشه؟ پوزخندی میزنمو به خودم میگم مگه برات مهمه؟ دوباره به خودم جواب میدم

معلومه که نه!

صورتمو توی آینه میبینم تازه اصلاح کردم صورتم مرتبه اهل آرایشم نیستم و اصلا برامم مهمه که طرفم اینو بدونه

نمیخوام ازم توقع داشته باشه تو کوچه و خیابون ارایش کرده و با روسری شلو ول راه برم یا مثلا بعدها بگه من میخوام چادرتو بذاری کنار! کاری که مهرداد کرد... با اینکه تنها شرطم بود... عهههههه بازم این مهرداد و خاطرات چرندش... چرند؟ دوسش نداری؟ الان؟ نه ندارم! چرا؟ تو که جونتم براش میدادی؟ اون برای وقتی بود که شوهرم بود... نه حالا که... هیشکی هیچی نمیدونه... یا وانمود میکنن که نمیدونن... خدا میدونه ولی من از دلایل اختلافاتمون هیچی نگفتم فقط گفتم با هم تفاهم نداریم یه کلام

با اون همه عشقی که تو چشمای من موج میزد همه میدونستن من چقدر دلباخته ی همسرم هستم پس وقتی میگم تفاهم نداریم خب معلومه که دیگه هیچ راهی نمونده

نمیدونم چقدر گذشته که من خیره به آینه ی روبروم موندم که صدای در میاد خواهر زاده جانه اجازه ی ورود که میدم با لبخند وارد میشه یه دختر لاغر اندام و قد بلند با موهای بلند و پر پشت مشکی و چشمای مشکیه درشت پوستش مثل خودم سبزه ست خوشتیپ و بروز و مهربون ساکت و کلی هم مشکلات داره حتما یه چیزایی شنیده میگه مادربزرگ گفت کی میای بالا؟ بلند میشم میخواد چیزی بگه میگه خاله..  میگم جانم؟ میگه  چیزه... نمیخوای یکم...میدونم چی میخواد بگه میگم نه عزیزم همینطوری خوبه میدونه من کار خودمو میکنم گیر نمیده میترسه دوباره مثل روز اول عید اعصابم خورد بشه... آخه اون روزم ...سفره هفت سینو که میچیدم... چشمم خورد صندوق قرآن لب طاقچه که مهرداد و خانوادش شب نامزدی آورده بودن...عههههههه بازم مهرداد!درو میبندمو دست خواهرزاده رو میگیرمو میرم بالا ، در هالو که باز میکنم میتونم چند نفری رو ببینم که استکانای چاییجلوی دستشونه بخار چایی رو از دورم میشه دید حدس میزنم سپیده چایی ریخته لبخند میزنم آخه همیشه از چایی ریختن بدم میاد خوشحالم این بارم در رفتم کاش میشد مثلا مهمونا به جای چایی که سر حالشون میکنه دوغ میخوردن بلکه فشارشون بیفته و بخوابنو کمتر توی زندگیه من سرک بکشن صدای زنگ در میاد یادم میاد خواستگارا حمله کردن!

بابام یه مرد مسنو با تجربس خیلی هم پسر دوسته ولی انکار میکنه ما هم چون دوسش داریم به روش نمیاریم ولی بعدا تو تنهاییمون از ته دل به این فرق گذاشتناشو تابلو بودناشو انکار کردنای بعدش میخندیم... خب سر قضیه ی مهرداد، بینمون یکم شکراب شد... سر همین پسر دوست بودنش ته دلش همیشه با مهرداد بود ولی خب به خودش اجازه نمیداد مستقیم بهم چیزی بگه بازم بنظرم خیلی صبور بود که بدون حتی یه کلمه سوال که چرا میخوای جدا بشی؟ در خونه شو بروم باز گذاشت میتونست بگه حق نداری برگردی... عهههههه بازم مهرداد!!! بابام داداشمو فرستاده بود تا درو باز کنه یهو پرت شدم به حالا مهمونا حمله شونو خیلی جدی از جلوی در هال شروع کردن و هرکدوم با یه مسلسل نامرئی احوالپرسیاشونو عین رگبار خالی میکردن اولین نفر که وارد شد تازه فهمیدم خواستگارا از کدوم طایفه هستن و کیان؟ بزرگشون

 

ادامه دارد....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۶/۲۴
شاداب امیدوار

نظرات  (۹)

چون خیلی طولانی بود گذاشتم بعدا بخونم :) 

پاسخ:
آهان:)
باشه مرسی:)

قشنگ داره میشه . کاشکی میکردیش دو قسمت .

پاسخ:
قبلیشم خوندین؟

اخه نمیدونستم کجا قطعش کنم که مخاطب دلش بخواد برگرده ولی درسته اگه نصف میشد بهتر بود
مرسی

بله . اول قسمت اولشو خوندم بعد قسمت دوم. 

خدارو شکر هنوز تو قصه هامون خاستگار وجود داره و هر روز در حال اومدن و رفتن هستن. 

امروز بعد از دو هفته غیبت سر زدم به نوشته های دوستان . فکر کنم سومین داستانی بود که دیدم  شروعش با خواستگاری هست

پاسخ:
مرسی. خیلی ممنون:)

:))))

ایح ایح ایح:) به منم بگید اون یکی دوتا کجا بودن برم بخونم:)

از من به شما نصیحت وقتی ته قصه ای بخواد نامراد پیش بره با خواستگاری شروع میشه:))))

خب تاثیر میذاره رو قلم شما . الان شما کامل نوشتید داستان و. 

هر جاش احتیاج بود بگید من ادامه بدم . 

پاسخ:
بیشتر توضیح میدین؟
ینی منظورتون اینه که اگه آدرس اون یکی داستانا رو بهم بگید رو داستان منم اثر میذاره؟
خب ممکنه ولی سیر قصه توی ذهن من شکل گرفته:)

چطوری؟ ینی با هم قصه بنویسیم؟

اون داستان ها رو بخونید ناخداگاه تاثیر میذاره رو نوشتن شما. 

 

اگه گفتم هرجا احتیاج بود بگید من ادامه بدم منظورم این هست که براتون خرابش کنم . مثل اون یکی داستانه که نوشته بودید ادامش و گفته بودید دوستان بنویسن.

پاسخ:
ممکنه:)

آهاااان:))) نه خواهش میشه:) 

اینو خوندم

برم بعدی:)

پاسخ:
:)
مرسی:)
۲۵ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۴۹ ناشناسِ پُر حرف!

در نقطه حساس تموم شد خخ:)

پاسخ:
:)))

خوندمش..

پیشنهاد دوغ به جای چای محشر بود

ببینم چی میشه بعدش..

منتظریم همچنان

پاسخ:
دوغ:))))
پیشنهاد ازین بهترم هست حالا دیگه قسمت بشه در آینده ای دور قسمتای بعدیشو منتشر کنم مینویسم:)) اونو دیگه امتحان کردم:)))
۱۲ مهر ۹۸ ، ۰۸:۴۳ ماهی کوچولو

وااای! من فک کردم واقعیه، کلی جدی خوندمش :))))))

قشنگ بود.

بازم بنویس.

پاسخ:
ممنون 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">