مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

۸۶ مطلب با موضوع «ماجراهای من و خانواده» ثبت شده است

وقتی که بچه بودم یه بار ذرت کاشته بودیم بخشی از ذرت ها ذرت پفیلا بود و ما وقتی با داداشم میرفتیم مینشستیم زیر سایه ی درختا و صدای آب زلال هم میومد تا ما یکم بازی و شیطنت میکردیم مادرم هم برامون پفیلا درست میکرد با یکم روغن و نمک و یه قابلمه و یه دونه پیک نیک و یه کبریت و مهمتر از همه قلب مهربونی که چشمشو روی خستگیاش میبست و با یه عالمه مهربونی که انگار همین حالا از خواب بیدار شده و کلی هم استراحت کرده هیچ کار دیگه ای هم نداره و یا آدم مهم دیگه ای توی دنیا نیست که براش اینکارا رو انجام بده...

اون پفیلا خیلی بهم مزه داده...

 

شیطنتای ما بالا کشیدن از درخت و راه رفتن لبه ی حوض بلند سیمانی و نشستن روی لوله ی آب وسط حوض و آب بازی با اب خیلی خنک و .... بود

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۰۱
شاداب امیدوار

زندایی نرگس بالاخره عمل کرد

هنوز نرفتم دیدنش

مامان اینا با داداش بزرگه و زنداداش و بچه ها رفتن من هنوز کارم زیاده ولی واقعا دلم میخواد یه وقتی خالی کنم برم

 

دیدن خاله بزرگه هم همینطور...

 

چند وقت پیش میخواستم آدرس یه مغازه رو به زنداداش بدم سر سفره همه نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم گفتم فلان پاساژ کنار اونه گفت اون پاساژو یادم نمیاد گفتم بابا همون روبروی مغازه حمید و جعفر که بودن... گفتمو به خودم لعنت فرستادم برای دهنی که بی موقع همچین حرفی زد...

حمید و جعفر پسرخاله هام هستن تو راسته ی میوه فروشای شهر تو خیابون اصلی نزدیک امامزاده میوه فروشی داشتن از پدر خدابیامرزشون براشون مونده بود اما به نام خاله بود خاله براشون فروخت  و سهم هر کدومو داد جفتشونم رفتن تهران هر کدوم یه کاری یکی همون میوه فروشی یکی آژانس باز کرد و شد مدیرش و هر کدوم یه خونه خریدن سال پیش زمستون با فاصله ی یه هفته از پسردایی مامانم که داماد همین خانواده هم بود ، پسرخاله جعفر فوت شد

حالا من همه ی اینا رو با همون دو جمله یاد مامانم انداختم

که کاش نمینداختم!!!!

اصا یادم نبود که پسرخاله خدابیامرز دیگه نیست...

خدارحمتش کنه هر وقت بوی دارچین میشنوم یادش میفتم خانومش میگفت جعفر از بوی دارچین بدش میاد...

خدا رحمتش کنه خودش مرد...

آرزوهاش هنوز زنده ست

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۴۲
شاداب امیدوار

از شیرینی های زندگی اینه که هرجا لای هر کتاب یا دفترچه یادداشتی رو که باز میکنی دست خط خانوم ابریشمی داره بهت میگه: عمه جون دوستت دارم:)

قبلا که بچه بود و مدرسه نرفته بود روی دیوارا نقاشی میکشید و ما هم یه کوچولو غر میزدیم ولی راستش خوشمون میومد و دوسش داشتیم... نقاشیاش خیلی بامزه بودن... یه بار یه مهمونی داشتیم با یه لحن متعجب و شماتت گرانه ای گفت وای چرا روی این دیوار انقد خط خطیه؟ من و خواهرم گفتیم اینا خط خطی نیست نقاشیه خانوم ابریشمیهangel با یه ذوقیم گفتیم خانومه خیلی بدش اومدlaugh

حتی وقت رنگ زدنم دلم نمیومد روش رنگ بکشم همینقد دیوونهwinkفک کنم حالا که نوه دار شدن کمی بیشتر ذوق اونوقتای ما رو درک کنن

 

یادمه وقتی بچه بود منم براش روی آش رشته با ماست طرحایی میکشیدم خیلی از حروف الفبا رو بهش یاد داده بودم گاهی هم نقاشی میکشیدیم مثلا گل یا خونه بیشتر خنده دار میشد و البته که هدف ما هم همین بود وگرنه رو آش رشته قصد پیاده کردن لبخند مونالیزا رو نداشتیم

خیلی خوش میگذشت...

هرچی به گذشته فک میکنم انگار نه خود الانمو میشناسم نه خود اونوقتامو... 

به وضوح یخ زدنمو میشه تو حتی طرز ایستادنمم دید چه رسد به حرف زدن یا بازی با بچه ها یا....یا یا یا یا یا...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۱۸
شاداب امیدوار

تولد آقای خواهر زاده بود

زمستون پیش(2دی) با اینکه از یه هفته قبل یادم بود اونروز انقدر سرم شلوغ بود که نتونستم بهش زنگ بزنم(همونی که میگفتم یه مدتی زنبورداری میکرد و عسلاش حرف نداشت طعم گل میداد) چند روز بعدش با اینکه شرمنده بودم به روی خودم نیاوردم و بهش زنگ زدم بعد از احوالپرسی حس کردم معذبه پرسیدم مهمونی هستین؟ گفت آره خونه ی برادرخانومم هستیم بهش تبریک گفتم خواستم زیاد مزاحمش نشم ته حرفام گفتم خیلی دلم برات تنگ شده هاااا (خیلی سوزناک گفتم خودمم دلم سوخت!) گفت واقعا؟! گفتم اختیار دارید من همیشه به یادتم گفت خب میخوای بیام دنبالت؟! میام دنبالت بیا خونم یه عالمه که نمیتونم توصیف کنم از مهربونیش خوشحال شدم مطمئن بودم اگه بگم آره از تهران تا شهر ما میاد کلی تشکر کردم و ذوق کردم بعدش گفتم ببین حالا نوبت منه بگم وااااااقعا؟!!!! خندید گفت آره....واقعا...با همون حرفش دلم شاد شد انگار اومد واقعا منو با خودش برد خونه شون... با خانومشم احوالپرسی کردم و خداحافظی کردیم ولی مزه ی مهربونیش هنوزم یادمه

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۰۴:۰۸
شاداب امیدوار
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۰۴
شاداب امیدوار

یه روز مهمون داشتیم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۸ ، ۰۶:۵۲
شاداب امیدوار
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۵۳
شاداب امیدوار

یگانه دختِ برادر گرامیم،که نامش را خانوم ابریشمی نهادیم، اخیرا این لقب را به اینجانب اهدا نمودند

آن هنگام که از شدت خستگی مینالیدیم و ایشان در انتظار بهبودیه ما و برای کمک به ما در امر  خطیرِ رب گیری، به سر میبردند

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۴۵
شاداب امیدوار

گاهی که با والدینم به اختلاف نظر میرسیم

فکر میکنم

زندگی

یک فرصت برای شاد زیستن نیست

بلکه تنها 

مرحله ای از مراحل بلند و طاقت فرسای آزمایشِ راه های مختلفِ از بین بردن فرزندان است

متاسفانه تا به حال به نتیجه ای نرسیده اند

شاید چون از به دنیا آوردن ما پشیمانند

و حالا راهی جز امحاء ما ندارند

و  مسلما راهی بهتر و غلط انداز تر از زندگی برای اینکار وجود ندارد:)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۲۵
شاداب امیدوار

تنها چیزی که میدونم اینه که سخت خوشحال میشم

چند شبه خیلی جای خالیتو حس میکنم

 

همه چی درست میشه مگه نه؟

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۰۵
شاداب امیدوار