یه بار که از خونه ی خاله برمیگشتیم خونه ی داداش چهارمی یه خانومی تو ماشین کنار من و مامان نشست که میگفت
یه بار که از خونه ی خاله برمیگشتیم خونه ی داداش چهارمی یه خانومی تو ماشین کنار من و مامان نشست که میگفت
امروز میخواستم برای حسین شیرینی بپزم وقت نشد دلش میخواست قالب بزنه
از بچگیشم همینطوری بود از قالب زدنش بیشتر از خوردنش خوشش میومد
یادم باشه تاسوعا یه چیزی بگیرم برای شکرانه ی سلامتیه حسین، که عاشورا پخش کنم
قبلا خیلی شیرینی درست میکردما
الان اصا هیچی...
خواهرم کیک پخت چقدر چسبید جاتون خالی
وقتی هم بیمارستان بودم خواهرم میگفت فاطمه چی برات بفرستم؟ میگفتم کیک
حسین میشینه پای کامپیوتر paintرو باز میکنه نقشه ی خونه میکشه
امروز یه عالمه بهم خوش گذشت با حسین
هی ام سر به سرم میذاره بهم میگه عمو
وقتی که بچه بودم یه بار ذرت کاشته بودیم بخشی از ذرت ها ذرت پفیلا بود و ما وقتی با داداشم میرفتیم مینشستیم زیر سایه ی درختا و صدای آب زلال هم میومد تا ما یکم بازی و شیطنت میکردیم مادرم هم برامون پفیلا درست میکرد با یکم روغن و نمک و یه قابلمه و یه دونه پیک نیک و یه کبریت و مهمتر از همه قلب مهربونی که چشمشو روی خستگیاش میبست و با یه عالمه مهربونی که انگار همین حالا از خواب بیدار شده و کلی هم استراحت کرده هیچ کار دیگه ای هم نداره و یا آدم مهم دیگه ای توی دنیا نیست که براش اینکارا رو انجام بده...
اون پفیلا خیلی بهم مزه داده...
شیطنتای ما بالا کشیدن از درخت و راه رفتن لبه ی حوض بلند سیمانی و نشستن روی لوله ی آب وسط حوض و آب بازی با اب خیلی خنک و .... بود
زندایی نرگس بالاخره عمل کرد
هنوز نرفتم دیدنش
مامان اینا با داداش بزرگه و زنداداش و بچه ها رفتن من هنوز کارم زیاده ولی واقعا دلم میخواد یه وقتی خالی کنم برم
دیدن خاله بزرگه هم همینطور...
چند وقت پیش میخواستم آدرس یه مغازه رو به زنداداش بدم سر سفره همه نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم گفتم فلان پاساژ کنار اونه گفت اون پاساژو یادم نمیاد گفتم بابا همون روبروی مغازه حمید و جعفر که بودن... گفتمو به خودم لعنت فرستادم برای دهنی که بی موقع همچین حرفی زد...
حمید و جعفر پسرخاله هام هستن تو راسته ی میوه فروشای شهر تو خیابون اصلی نزدیک امامزاده میوه فروشی داشتن از پدر خدابیامرزشون براشون مونده بود اما به نام خاله بود خاله براشون فروخت و سهم هر کدومو داد جفتشونم رفتن تهران هر کدوم یه کاری یکی همون میوه فروشی یکی آژانس باز کرد و شد مدیرش و هر کدوم یه خونه خریدن سال پیش زمستون با فاصله ی یه هفته از پسردایی مامانم که داماد همین خانواده هم بود ، پسرخاله جعفر فوت شد
حالا من همه ی اینا رو با همون دو جمله یاد مامانم انداختم
که کاش نمینداختم!!!!
اصا یادم نبود که پسرخاله خدابیامرز دیگه نیست...
خدارحمتش کنه هر وقت بوی دارچین میشنوم یادش میفتم خانومش میگفت جعفر از بوی دارچین بدش میاد...
خدا رحمتش کنه خودش مرد...
آرزوهاش هنوز زنده ست
از شیرینی های زندگی اینه که هرجا لای هر کتاب یا دفترچه یادداشتی رو که باز میکنی دست خط خانوم ابریشمی داره بهت میگه: عمه جون دوستت دارم:)
قبلا که بچه بود و مدرسه نرفته بود روی دیوارا نقاشی میکشید و ما هم یه کوچولو غر میزدیم ولی راستش خوشمون میومد و دوسش داشتیم... نقاشیاش خیلی بامزه بودن... یه بار یه مهمونی داشتیم با یه لحن متعجب و شماتت گرانه ای گفت وای چرا روی این دیوار انقد خط خطیه؟ من و خواهرم گفتیم اینا خط خطی نیست نقاشیه خانوم ابریشمیه با یه ذوقیم گفتیم خانومه خیلی بدش اومد
حتی وقت رنگ زدنم دلم نمیومد روش رنگ بکشم همینقد دیوونهفک کنم حالا که نوه دار شدن کمی بیشتر ذوق اونوقتای ما رو درک کنن
یادمه وقتی بچه بود منم براش روی آش رشته با ماست طرحایی میکشیدم خیلی از حروف الفبا رو بهش یاد داده بودم گاهی هم نقاشی میکشیدیم مثلا گل یا خونه بیشتر خنده دار میشد و البته که هدف ما هم همین بود وگرنه رو آش رشته قصد پیاده کردن لبخند مونالیزا رو نداشتیم
خیلی خوش میگذشت...
هرچی به گذشته فک میکنم انگار نه خود الانمو میشناسم نه خود اونوقتامو...
به وضوح یخ زدنمو میشه تو حتی طرز ایستادنمم دید چه رسد به حرف زدن یا بازی با بچه ها یا....یا یا یا یا یا...
تولد آقای خواهر زاده بود
زمستون پیش(2دی) با اینکه از یه هفته قبل یادم بود اونروز انقدر سرم شلوغ بود که نتونستم بهش زنگ بزنم(همونی که میگفتم یه مدتی زنبورداری میکرد و عسلاش حرف نداشت طعم گل میداد) چند روز بعدش با اینکه شرمنده بودم به روی خودم نیاوردم و بهش زنگ زدم بعد از احوالپرسی حس کردم معذبه پرسیدم مهمونی هستین؟ گفت آره خونه ی برادرخانومم هستیم بهش تبریک گفتم خواستم زیاد مزاحمش نشم ته حرفام گفتم خیلی دلم برات تنگ شده هاااا (خیلی سوزناک گفتم خودمم دلم سوخت!) گفت واقعا؟! گفتم اختیار دارید من همیشه به یادتم گفت خب میخوای بیام دنبالت؟! میام دنبالت بیا خونم یه عالمه که نمیتونم توصیف کنم از مهربونیش خوشحال شدم مطمئن بودم اگه بگم آره از تهران تا شهر ما میاد کلی تشکر کردم و ذوق کردم بعدش گفتم ببین حالا نوبت منه بگم وااااااقعا؟!!!! خندید گفت آره....واقعا...با همون حرفش دلم شاد شد انگار اومد واقعا منو با خودش برد خونه شون... با خانومشم احوالپرسی کردم و خداحافظی کردیم ولی مزه ی مهربونیش هنوزم یادمه