از مصادیق...
زندایی نرگس بالاخره عمل کرد
هنوز نرفتم دیدنش
مامان اینا با داداش بزرگه و زنداداش و بچه ها رفتن من هنوز کارم زیاده ولی واقعا دلم میخواد یه وقتی خالی کنم برم
دیدن خاله بزرگه هم همینطور...
چند وقت پیش میخواستم آدرس یه مغازه رو به زنداداش بدم سر سفره همه نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم گفتم فلان پاساژ کنار اونه گفت اون پاساژو یادم نمیاد گفتم بابا همون روبروی مغازه حمید و جعفر که بودن... گفتمو به خودم لعنت فرستادم برای دهنی که بی موقع همچین حرفی زد...
حمید و جعفر پسرخاله هام هستن تو راسته ی میوه فروشای شهر تو خیابون اصلی نزدیک امامزاده میوه فروشی داشتن از پدر خدابیامرزشون براشون مونده بود اما به نام خاله بود خاله براشون فروخت و سهم هر کدومو داد جفتشونم رفتن تهران هر کدوم یه کاری یکی همون میوه فروشی یکی آژانس باز کرد و شد مدیرش و هر کدوم یه خونه خریدن سال پیش زمستون با فاصله ی یه هفته از پسردایی مامانم که داماد همین خانواده هم بود ، پسرخاله جعفر فوت شد
حالا من همه ی اینا رو با همون دو جمله یاد مامانم انداختم
که کاش نمینداختم!!!!
اصا یادم نبود که پسرخاله خدابیامرز دیگه نیست...
خدارحمتش کنه هر وقت بوی دارچین میشنوم یادش میفتم خانومش میگفت جعفر از بوی دارچین بدش میاد...
خدا رحمتش کنه خودش مرد...
آرزوهاش هنوز زنده ست
خدا رحمتشون کنه
روحشون شاد