یه روز مهمون داشتیم
یگانه دختِ برادر گرامیم،که نامش را خانوم ابریشمی نهادیم، اخیرا این لقب را به اینجانب اهدا نمودند
آن هنگام که از شدت خستگی مینالیدیم و ایشان در انتظار بهبودیه ما و برای کمک به ما در امر خطیرِ رب گیری، به سر میبردند
گاهی که با والدینم به اختلاف نظر میرسیم
فکر میکنم
زندگی
یک فرصت برای شاد زیستن نیست
بلکه تنها
مرحله ای از مراحل بلند و طاقت فرسای آزمایشِ راه های مختلفِ از بین بردن فرزندان است
متاسفانه تا به حال به نتیجه ای نرسیده اند
شاید چون از به دنیا آوردن ما پشیمانند
و حالا راهی جز امحاء ما ندارند
و مسلما راهی بهتر و غلط انداز تر از زندگی برای اینکار وجود ندارد:)
تنها چیزی که میدونم اینه که سخت خوشحال میشم
چند شبه خیلی جای خالیتو حس میکنم
همه چی درست میشه مگه نه؟
تازگیا که مشغول درست کردن حیاط پشتی بودیم میکسر دیدم و با معجزش اشنا شدم وقتی برگشتیم:
میگم: داداش!
میگه :جانم؟
میگم: جانت سلامت، میکسر نو چنده؟
میگه :شاید5 تومن
میگم: خب یکی بگیریم؟
میگه: چرا؟
میگم: برای رب گرفتن!
امروز یه کار خیلی مهم که چند وقت بود درگیرش بودیم به سرانجام رسید
خداروشکر...
خیلی خسته ام ولی خب راضی ام چون زحماتمون نتیجه داده به لطف خدا