مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

۸۶ مطلب با موضوع «ماجراهای من و خانواده» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۷
شاداب امیدوار

از این ادما

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۴۹
شاداب امیدوار

تازگیا که مشغول درست کردن حیاط پشتی بودیم میکسر دیدم و با معجزش اشنا شدم وقتی برگشتیم:

میگم: داداش!

میگه :جانم؟

میگم: جانت سلامت، میکسر نو چنده؟

میگه :شاید5 تومن

میگم: خب یکی بگیریم؟

میگه: چرا؟

میگم: برای رب گرفتن!laugh

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۴۰
شاداب امیدوار

امروز یه کار خیلی مهم که چند وقت بود درگیرش بودیم به سرانجام رسیدheart

خداروشکر...

خیلی خسته ام ولی خب راضی ام چون زحماتمون نتیجه داده  به لطف خدا

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۲۹
شاداب امیدوار

یکی از فامیلای زنداداش کوچیکه که خیلی هم خانوم مهربون و محترمیه به زنداداش گفته بود دلم میخواد به محمد ابراهیم همیشه بگم ابراهیم و من تنها کسی باشم که اینجوری صداش میزنه:)

زنداداش گفته بود اتفاقا عمه ی کوچیکشم(که من باشم) همینو میگه

 

برام قشنگ بود... که اندازه ی من خالص و زلال ابراهیم منو دوست داره...این حرفش نشونه ی بزرگیه دلشه:)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۳۸
شاداب امیدوار

فعلا از استراحت خبری نیست

امروز دو تا خبر خوب(مجازی) شنیدم و کلی هم اتفاق خوب(واقعی)برامون افتاد

خداروشکر....

یه بار که همه مشغول کار بودیم و برادرزادمم بود هی اجازه میگرفت فلان کارو بکنه هی نمیشد 

پسرِ داداش سومی به داداش بزرگم گفت: عمو میدونی وقتی به بابام میگم بابا اجازه میدی فلان کارو بکنم؟ بعد بابام میگه نه چیکار میکنم؟

داداشمم گفت چی کار میکنی عمو؟!

حسین گفت: اون موقع میگم باشه بعد یه کم که میگذره دوباره یه جور دیگه بهش میگم و دوباره اجازه میگیرم اینبار میگه باشه عیب نداره:)

 

 

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۲۷
شاداب امیدوار

من عاشق اون لحظه ای هستم که تو نگاه به سر و وضع من میندازی و همینطوری که داری به حرفام گوش میدی  به احترام حضور من که مقابل پنجره ای ایستادم که به خاطر تاریک شدن هوای بیرون و روشن شدن چراغ خونه خیلی واضح توی تیررس دید کسی قرار میگیرم که ممکنه از پنجره ما رو نگاه کنه خیلی آروم دستاتو میبری به سمت پرده و پرده رو میکشی و همچنان داری به حرفای من گوش میکنی....


چند روز پیش داداش سومی به من و خواهرم گفت:

خواهر مثل مادره فقط سنش کمتره:)

منم حرفی که چند ساله تو دلم بود بهش گفتم:

داداش هم یه پدره فقط جوونتر...:)

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۰۴
شاداب امیدوار

امروز یه کارت دعوت عروسی برامون آوردن از طرف فامیلای بابام

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۶
شاداب امیدوار
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ تیر ۹۸ ، ۰۴:۱۹
شاداب امیدوار
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ تیر ۹۸ ، ۰۳:۰۵
شاداب امیدوار