کی انقد سنگ شدم که خودمم نفهمیدم؟!
از شیرینی های زندگی اینه که هرجا لای هر کتاب یا دفترچه یادداشتی رو که باز میکنی دست خط خانوم ابریشمی داره بهت میگه: عمه جون دوستت دارم:)
قبلا که بچه بود و مدرسه نرفته بود روی دیوارا نقاشی میکشید و ما هم یه کوچولو غر میزدیم ولی راستش خوشمون میومد و دوسش داشتیم... نقاشیاش خیلی بامزه بودن... یه بار یه مهمونی داشتیم با یه لحن متعجب و شماتت گرانه ای گفت وای چرا روی این دیوار انقد خط خطیه؟ من و خواهرم گفتیم اینا خط خطی نیست نقاشیه خانوم ابریشمیه با یه ذوقیم گفتیم خانومه خیلی بدش اومد
حتی وقت رنگ زدنم دلم نمیومد روش رنگ بکشم همینقد دیوونهفک کنم حالا که نوه دار شدن کمی بیشتر ذوق اونوقتای ما رو درک کنن
یادمه وقتی بچه بود منم براش روی آش رشته با ماست طرحایی میکشیدم خیلی از حروف الفبا رو بهش یاد داده بودم گاهی هم نقاشی میکشیدیم مثلا گل یا خونه بیشتر خنده دار میشد و البته که هدف ما هم همین بود وگرنه رو آش رشته قصد پیاده کردن لبخند مونالیزا رو نداشتیم
خیلی خوش میگذشت...
هرچی به گذشته فک میکنم انگار نه خود الانمو میشناسم نه خود اونوقتامو...
به وضوح یخ زدنمو میشه تو حتی طرز ایستادنمم دید چه رسد به حرف زدن یا بازی با بچه ها یا....یا یا یا یا یا...
خودتو ناراحت نکن ادما با گذر زمان عوض میشن، دست خودمون نیست.