عزیز دل منه:)
تولد آقای خواهر زاده بود
زمستون پیش(2دی) با اینکه از یه هفته قبل یادم بود اونروز انقدر سرم شلوغ بود که نتونستم بهش زنگ بزنم(همونی که میگفتم یه مدتی زنبورداری میکرد و عسلاش حرف نداشت طعم گل میداد) چند روز بعدش با اینکه شرمنده بودم به روی خودم نیاوردم و بهش زنگ زدم بعد از احوالپرسی حس کردم معذبه پرسیدم مهمونی هستین؟ گفت آره خونه ی برادرخانومم هستیم بهش تبریک گفتم خواستم زیاد مزاحمش نشم ته حرفام گفتم خیلی دلم برات تنگ شده هاااا (خیلی سوزناک گفتم خودمم دلم سوخت!) گفت واقعا؟! گفتم اختیار دارید من همیشه به یادتم گفت خب میخوای بیام دنبالت؟! میام دنبالت بیا خونم یه عالمه که نمیتونم توصیف کنم از مهربونیش خوشحال شدم مطمئن بودم اگه بگم آره از تهران تا شهر ما میاد کلی تشکر کردم و ذوق کردم بعدش گفتم ببین حالا نوبت منه بگم وااااااقعا؟!!!! خندید گفت آره....واقعا...با همون حرفش دلم شاد شد انگار اومد واقعا منو با خودش برد خونه شون... با خانومشم احوالپرسی کردم و خداحافظی کردیم ولی مزه ی مهربونیش هنوزم یادمه
و همون کامنت همیشگی دمشم گرم:)