امید و امید و امید بدون اصرار
یه بار که از خونه ی خاله برمیگشتیم خونه ی داداش چهارمی یه خانومی تو ماشین کنار من و مامان نشست که میگفت خیلی ساله ازدواج کردیم بچه دار نمیشیم
من ماجرای داداش بزرگه رو براش تعریف کردم مامان کلی بهش دلداری داد
بهش گفتم که ما هم پیش از خانوم ابریشمی 9سال منتظرش بودیم
وقتی دیگه گفتیم خدایا راضی ایم به رضای خودت ، خدا هم خانوم ابریشمی رو بهمون هدیه داد و اجازه داد کنارش خداروشکر کنیم بهش محبت کنیم و هرچی که فک میکنیم لازم داره بهش یاد بدیم اجازه داد کنار هم لحظات خیلی خیلی شیرینی رو تجربه کنیم همه ی این شیرینی ها وقتی نصیبمون شد که دیگه اصراری نداشتیم فقط امید داشتیم همین
اون خانوم خیلی اضطراب داشت بهش گفتم من وقتی به مشکل بزرگ لاینحلی رسیدم فلان سوره ها رو خوندم به فلان مدت ، انقدر خوب جواب میده که میترسم بگم خدایا حتما حاجتمو بهم بده بعد از خوندنش همیشه به خدا میگم خدایای اگه صلاح میدونی بهم حاجتمو بده چون سر قضیه ی یه بنده خدایی برام درس عبرت شد دیگه هیچوقت حتی به نیت خیر به خدا اصرار نکنم به کسی کمک کنه اون خانومم گفت میشه برای منم نذر کنی و بخونی؟ گفتم باشه ولی خودتم بخون
دعا میکنم با بچه بی بچه
دلش آروم و شاد باشه
شما هم براش دعا کنید ممنون
برای همه بیاید دعا کنیم
بازم ممنون:)
خدا کنه هرکی هرجی دلش میخواد وبه صلاحشه خدا بهش بده
ان شاالله همه اوناییم ک بچه میخوان خدا بهشون بده واسه خداک کار نداره
خدا ان شاالله خانوم ابریشمی شما رو حفظ کنه شما هم شادی و خوشبختی و موفقیتاشو ببینید🌷