اگه مهمونا با هم اختلاف نداشتن، نظر همه رو تغییر میدادم، که عاشورا مهمونی بدیم
ولی چون ممکنه همدیگه رو ناراحت کنن و هردوشونم از چشم ما ببینن(متاسفانه:/) ترجیحم عکس اینیه که گفتم!
همون تقسیم کنیم ثوابش بیشتر نباشه گناهش کمتره
اگه مهمونا با هم اختلاف نداشتن، نظر همه رو تغییر میدادم، که عاشورا مهمونی بدیم
ولی چون ممکنه همدیگه رو ناراحت کنن و هردوشونم از چشم ما ببینن(متاسفانه:/) ترجیحم عکس اینیه که گفتم!
همون تقسیم کنیم ثوابش بیشتر نباشه گناهش کمتره
یه بار که از خونه ی خاله برمیگشتیم خونه ی داداش چهارمی یه خانومی تو ماشین کنار من و مامان نشست که میگفت
خورشید عزیز و قشنگم
دلم برای شنیدن صدای نفسهای عطشانت تنگ شده...
من مشتاقِ دیدارت هستم
چطوری بیام؟
با دلم؟
دلم که پیش خودته
قبل ازینکه بشکنه به نامت زدم
مرسی که قبول کردی
الان اگه بقیه ی منم ببری سمت خودت خیالم دیگه راحت میشه...
دوستت دارم دلم برات یه ذره شده
کاش انقد خوب بودم که بتونم بهت بگم فدات بشم ولی حیف شماست آخه....
اما اگه میشد من فدای شما بشم... چی میشد....
دیگه آرزویی نداشتم...
دلم برات تنگ شده
میدونم که میشنوی میدونم که داری مثل همیشه مهربون نگام میکنی...
به بزرگیه خدا قسم دلم برات کوچولو شده... دلم برات تنگه...
(عنوان یه تیکه از اشعار عرفان نظر آهاریه)
یه عالمه حرف و خاطره دارم که دلم میخواد بنویسم و ثبتشون کنم ولی انگار حوصله نوشتن ندارم
راستی یادتونه گفتم میخوام برنامه ریزی رو دوباره شروع کنم؟
شروع کردم
خیلی خوبه
معمولا بیشتر یا همه ی کارایی که توی لیستم هستن همون روز انجام میشن
ذهنمم برنامه ریز شده به محض اینکه بیدار میشم واحد برنامه ریزیه ذهنمم بیدار میشه و شروع به کار میکنه
همین حس بهتری بهم میده چون وقتم هدر نمیده و همیشه کاری برای انجام دادن هست اصا وقتی باقی نمی مونه که بخوام توش به خیالات بیهوده و افکار واهی بپردازمو خودم ناراحت کنم
خیلی خرسندم ازین بابت
امروز یاد یه خاطره ی بیمارستان افتادم خیلی خنده دار و در عین حال تاسف برانگیز بود
حسین میشینه پای کامپیوتر paintرو باز میکنه نقشه ی خونه میکشه
امروز یه عالمه بهم خوش گذشت با حسین
هی ام سر به سرم میذاره بهم میگه عمو