مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

۱۴۰ مطلب با موضوع «خاطرات شخصی» ثبت شده است

دلم برای آسمان شهرم، کوچولو شده

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۱۰
شاداب امیدوار

رسیدیم به اونجایی که بهتره با سرطان از نظر روحی، مثل سرماخوردگی رفتار کنیم، بزرگوار دوس نداره جدیش بگیرن😉

 

(ادامه ی شعر عنوان اینه: 

پشت هر کوه بلند، سبزه زاریست پر از یاد خدا، و در آن باغ کسی میخواند که خدا هست...دگر غصه چرا؟!)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۴۶
شاداب امیدوار

که وقتی تو مجلس جشن عقدش میخواست بشینه بهش گفتن نشین مادر شوهرت باید بهت زیر لفظی بده

دختر به این اداها راضی نبود اما از اصرار زیاد صبر کرد

به مادرشوهرش گفتن باید زیر لفظی بدی

اومد جلوی عروس جوان ایستاد گفت الان که پول پیشم نیست، ولی حالا این پسرم برای تو، خوبه ؟ بشین!

دختر بهت زده داشت احترام خودشو تو خانواده ی خودش مقایسه میکرد با احترام تو خانواده ی همسر!

اون عروس من بودم

امروز به عنوان یه جک تعریفش کردم

اتفاقا داداشم که ازین جزییات خبر نداشت خیلی خندید

دارم فک میکنم من چرا برای نادانی یه بنده خدا انقدر زندگیمو تلخ میکنم؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۰۷
شاداب امیدوار

هنوزم داریم گوجه میکاریم😓

خیلی گرمهههههه

ماه رمضان هم هست، نمیشه آب خورد

یه هفته ای هم میشه که درست و حسابی با برفی و سیندرلا و بقیه خوش و بش نکردم

ولی خب شاید باورش براتون سخت باشه اما خیلی خوش میگذره صحرا میریم، آخه هم کوه ها رو میشه دید 😍هم صدای آب میاد هم آواز پرنده ها، هم تو مسیر گله های گوسفند یا اون یکی محله ی روستاامون یکی اسب داره غروبا میاره تمرینش میده، مثلا وسط مسیر یکی با تراکتور مشغول کاره سیب زمینی های زمین همسایه هم که برگ داده بود حالا داره گل هم میده

مردم امسال ضرر هم زیاد  کشیدن بخاطر تگرگ ینی خیلیییی

اما خب خدا بزرگه جبران میشه به امید خدا

کیف میده از کنار اموال مردم رد میشی برای برکتش دعا میکنی، یادت میاد تو این دنیا مهمون هستی

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۴۲
شاداب امیدوار

دیشب شب قدر بود

امروز تولدم

ربطش میشه اینکه

انشاءالله، بخشیده شدم و حالا انگار واقعا تازه به دنیا اومدم

حس قشنگیه

دوسش دارم

بخصوص که کادویی که برای تولدم از خدا خواستم، به این مضمون نزدیک بود

 

امروز رفتیم صحرا، سیب زمینی کاشتیم، وقتی از گندم زار سرسبز رد میشدیم،با خودم میگفتم میشه وقتی برمیگردیم همه مردم خوشحال باشن و با هم حرف بزنن جشن باشه مثلا، بعد مابپرسیم چی شده؟ چه خبره؟ بعد همه بگن مگه خبر ندارید؟ امام زمان اومده....بعد ما از خوشحالی ندونیم چیکار کنیم، دوباره بین این افکار به خودم گفتم مگه میشه امام زمان بیاد بعد بزاره خبرشو از بقیه بشنویم، حتما از قبل بهمون خبر میده، دوباره فکر کردم خب من روی چه حسابی دقیقا فکر کردم که ما قراره در جریان باشیم؟ مگه من کی هستم؟ جواب میدم سایه نشین حضرت صاحب...

میگم حضرت صاحب به دسته بندی خاطرات شخصی راهی خوش آمدی 🌸💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💙چهاردهمین قلب که آبیه برای شماست 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۰۹
شاداب امیدوار

دلم گرفته...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۰۵
شاداب امیدوار

برای اولین بار در زندگیم برای خونه ی بابام رفتم نونوایی:)))

یاد اون خاطره مشهورم افتاده بودم معلوم نبود کدوم از شاطر ها همون آدم نا متعادلی بود که اون خاطره رو برام درست کرد! جا داشت پیداش میکردم پخخخخخخ کنم بهش، اما خب نمیشد!!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۵۸
شاداب امیدوار
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۰۵
شاداب امیدوار

چند وقت پیش در جمعی نشسته بودیم جمع نسبتا صمیمی بود، داشتیم ا. آینده حرف میزدیم و از مثلا ده سال دیگر که کداممان کجا هستیم و به چه جایگاهی خواهیم رسید، در افکارم غوطه ور بودم که یکی از افراد حاضر در جمع شاید بی منظور و فقط از روی نادانی یا برای شوخی، با دیدن ذوق زاید الوصف من که در صدا و چهره ام هویدا بود، رو به من گفت من میدونم ده سال دیگه هم تو همچنان داری زیر گاوها رو تمیز میکنی، من چنین انتظاری نداشتم پس بهم برایم گران آمد برادرهایم که در جمع حضور داشتند میخواستند جوابش را بدهند که خودم زحمت را تقبل کردم و به سرعت و با لبخند پاسخ دادم: با شما انشاءالله که داداش سومی با تاکید ادامه داد با شمای دوست! و  اینگونه بود که آن جناب از کرده خود پشیمان گردید

دعا میکنم نه آن آدم که اتفاقا برایم عزیز هم هست، نه هیچکس دیگر، سختی نکشد...

خدا را  شکر میکنم...و آرزو میکنم اگر باز با چنین موقعیتی مواجه شدم، صبر پیشه کنم، که این برای من زیبنده تر است

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۴
شاداب امیدوار

اولین باری که برایم خواستگار آمد، دقیقا یادم نیست ۱۹ یا ۲۰ ساله بودم...کمتر؟ بیشتر؟ انگار یک عمر گذشته، در حالی که همین حالا من در آستانه ۳۱ سالگی هستم.

ماجرا از این قرار بود که وقتی از دانشگاه برمیگشتم توی مسیر از جلوی مغازه ی استاد علی بنا رد میشدم. استاد علی که همه اوسا علی(بدون سیلاب و تاکید روی عین علی) صدایش میزدند، پسر دایی مادربزرگم بود اما با مادرم مثل خواهر و برادر بودند. طوری که من که انقدر روی پوشاندن مو و مچ دست ها و... از دید نامحرم حساسم گاها وقت پذیرایی تا جلوی در اتاق یادم نمیآمد که دایی واقعی ام نیست و فقط پسردایی مادربزرگم بوده، و تازه جلوی در پیش از ورود به اتاق پذیرایی، سینی را زمین می‌گذاشتم تا آستین های همیشه بالا زده ام را پایین بیاورم. مغازه ی اوسا علی که من و همه ی خواهر برادرهایم دایی علی صدایش میزدیم، لوازم یکبار مصرف فروشی بود. و وقتی آن روز کذایی از جلوی در مغازه ردمیشدم، انقدر از دیدن دایی خوشحال شدم که گل از گلم شکفته به او سلام دادم احوال خودش و زندایی شهربانو را پرسیدم پاسخ احوالپرسی اش را به ادب و احترام دادم و خداحافظی کردم و چند روز بعد دایی علی به تلفن خانه ی ما زنگ زد، برادر بزرگم با او صحبت کرد، میخواست اجازه بدهیم شخصی را که قصد معرفی اش را دارد برای خواستگاری بپذیریم. برادرم به او  گفت خبر خواهد داد، و قبل ازینکه به پدر یا مادر بگوید از خودم پرسید که نظرم چیست؟ آنقدر با برادرهایم راحت هستم که فراتر از حد تصور است، پس اصلا خجالت نکشیدم و فقط پرسیدم شرایط چیست؟ سن و سال و  شغل و.... چطور مرا انتخاب کرده اند...ظاهرا همان روز کذایی پدر خواستگار در مغازه ی دایی و کنار ایشان بوده ولی من اصلا متوجه ایشان نشده بودم، و خواستگار محترم که میگفتند از زیبارویان نیز هستند روبروی مغازه دایی، پیرایشگاه دارد! که من هرگز دیگر به آن سمت خیابان حتی در سالهای آتی هم نگاه نکردم! و  هنوز هم نمیدانم آن بنده ی خدا چه شکلی بود. اما آنچه مقدمات جواب سریع و صریح و منفی من را فراهم آورد تماس های بعدی، و اینکه آنها عجله دارند و خواهر داماد اهل قم است و میخواهند تا داماد آخوندشان آمده مهمانی و تا برنگشته میخواهند کار را فیصله دهند! چقدر به من برخورد! به برادرم گفتم به آنها بگوید من برای ازدواج عجله ندارم! اگر آنها عجله دارند بروند سراغ دختری که او هم عجله داشته باشد که البته آنها هم پذیرفتند! هنوز هم وقتی بخاطر میآورم ناراحت میشوم... حرفشان خیلی زشت بود! خیلی!

بعدتر تا مدتها از دایی خجالت میکشیدم، و زیاد جلوی چشمش آفتابی نمیشدم، حتی گاهی او را میدیدم ولی راهم را کج میکردم و از مسیر دیگری میرفتم. اما بالاخره او  دایی عزیزم بود که همیشه در کودکی ام مرا روی موتورش مینشاند و با محبت همه ی مسیر زمینهای پدری ام تا خانه را با من شوخی میکرد... پس زیاد دلم طاقت نیاورد و دوباره ه شدم همان خواهرزاده ی همیشگی اش...ولی دایی دوباره خواستگار دیگری آورد!!!

چقدر ماجراها پیش آمد و من فراموش کرده بودم...

دایی...حالا روی سنگ مزارش نوشته اند  خادم الحسین...

خدا رحمتش کند دایی مهربانی بود

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۱۵
شاداب امیدوار