اولین خواستگار!
اولین باری که برایم خواستگار آمد، دقیقا یادم نیست ۱۹ یا ۲۰ ساله بودم...کمتر؟ بیشتر؟ انگار یک عمر گذشته، در حالی که همین حالا من در آستانه ۳۱ سالگی هستم.
ماجرا از این قرار بود که وقتی از دانشگاه برمیگشتم توی مسیر از جلوی مغازه ی استاد علی بنا رد میشدم. استاد علی که همه اوسا علی(بدون سیلاب و تاکید روی عین علی) صدایش میزدند، پسر دایی مادربزرگم بود اما با مادرم مثل خواهر و برادر بودند. طوری که من که انقدر روی پوشاندن مو و مچ دست ها و... از دید نامحرم حساسم گاها وقت پذیرایی تا جلوی در اتاق یادم نمیآمد که دایی واقعی ام نیست و فقط پسردایی مادربزرگم بوده، و تازه جلوی در پیش از ورود به اتاق پذیرایی، سینی را زمین میگذاشتم تا آستین های همیشه بالا زده ام را پایین بیاورم. مغازه ی اوسا علی که من و همه ی خواهر برادرهایم دایی علی صدایش میزدیم، لوازم یکبار مصرف فروشی بود. و وقتی آن روز کذایی از جلوی در مغازه ردمیشدم، انقدر از دیدن دایی خوشحال شدم که گل از گلم شکفته به او سلام دادم احوال خودش و زندایی شهربانو را پرسیدم پاسخ احوالپرسی اش را به ادب و احترام دادم و خداحافظی کردم و چند روز بعد دایی علی به تلفن خانه ی ما زنگ زد، برادر بزرگم با او صحبت کرد، میخواست اجازه بدهیم شخصی را که قصد معرفی اش را دارد برای خواستگاری بپذیریم. برادرم به او گفت خبر خواهد داد، و قبل ازینکه به پدر یا مادر بگوید از خودم پرسید که نظرم چیست؟ آنقدر با برادرهایم راحت هستم که فراتر از حد تصور است، پس اصلا خجالت نکشیدم و فقط پرسیدم شرایط چیست؟ سن و سال و شغل و.... چطور مرا انتخاب کرده اند...ظاهرا همان روز کذایی پدر خواستگار در مغازه ی دایی و کنار ایشان بوده ولی من اصلا متوجه ایشان نشده بودم، و خواستگار محترم که میگفتند از زیبارویان نیز هستند روبروی مغازه دایی، پیرایشگاه دارد! که من هرگز دیگر به آن سمت خیابان حتی در سالهای آتی هم نگاه نکردم! و هنوز هم نمیدانم آن بنده ی خدا چه شکلی بود. اما آنچه مقدمات جواب سریع و صریح و منفی من را فراهم آورد تماس های بعدی، و اینکه آنها عجله دارند و خواهر داماد اهل قم است و میخواهند تا داماد آخوندشان آمده مهمانی و تا برنگشته میخواهند کار را فیصله دهند! چقدر به من برخورد! به برادرم گفتم به آنها بگوید من برای ازدواج عجله ندارم! اگر آنها عجله دارند بروند سراغ دختری که او هم عجله داشته باشد که البته آنها هم پذیرفتند! هنوز هم وقتی بخاطر میآورم ناراحت میشوم... حرفشان خیلی زشت بود! خیلی!
بعدتر تا مدتها از دایی خجالت میکشیدم، و زیاد جلوی چشمش آفتابی نمیشدم، حتی گاهی او را میدیدم ولی راهم را کج میکردم و از مسیر دیگری میرفتم. اما بالاخره او دایی عزیزم بود که همیشه در کودکی ام مرا روی موتورش مینشاند و با محبت همه ی مسیر زمینهای پدری ام تا خانه را با من شوخی میکرد... پس زیاد دلم طاقت نیاورد و دوباره ه شدم همان خواهرزاده ی همیشگی اش...ولی دایی دوباره خواستگار دیگری آورد!!!
چقدر ماجراها پیش آمد و من فراموش کرده بودم...
دایی...حالا روی سنگ مزارش نوشته اند خادم الحسین...
خدا رحمتش کند دایی مهربانی بود
درستش هم همینه
روحش شاد :(