مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

۱۵۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

دلم یه عاااالمه بادکنک میخوادangelheart

بعد از ساعت دوازده هر ساعتی که مامان خانم اجازه بده پست مربوط به یوهورا که قرار بود قصه بنویسیدو میذارماااا رمز دار با رمز جدید که فقط شرکت کننده ها داشته باشن

۲۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۴۲
شاداب امیدوار

وقتی جامعه شناسی حقوق رو میگذروندیم

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۱۹
شاداب امیدوار

-مادر جان؟!

-جانم مادر؟! چیزی میخوای بپرسی؟!

-از کجا فهمیدین؟!

- باید مادر باشی تا بدونی چطور و از کجا؟! بپرس

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۵۶
شاداب امیدوار

وقتی که بچه بودم

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۲۲
شاداب امیدوار

وقتی که بچه بودم یه بار ذرت کاشته بودیم بخشی از ذرت ها ذرت پفیلا بود و ما وقتی با داداشم میرفتیم مینشستیم زیر سایه ی درختا و صدای آب زلال هم میومد تا ما یکم بازی و شیطنت میکردیم مادرم هم برامون پفیلا درست میکرد با یکم روغن و نمک و یه قابلمه و یه دونه پیک نیک و یه کبریت و مهمتر از همه قلب مهربونی که چشمشو روی خستگیاش میبست و با یه عالمه مهربونی که انگار همین حالا از خواب بیدار شده و کلی هم استراحت کرده هیچ کار دیگه ای هم نداره و یا آدم مهم دیگه ای توی دنیا نیست که براش اینکارا رو انجام بده...

اون پفیلا خیلی بهم مزه داده...

 

شیطنتای ما بالا کشیدن از درخت و راه رفتن لبه ی حوض بلند سیمانی و نشستن روی لوله ی آب وسط حوض و آب بازی با اب خیلی خنک و .... بود

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۰۱
شاداب امیدوار

حاج داداش امروز زنگ زد

صداشو که میشنیدم نمیتونم حسمو توصیف کنم... انگار خستگیامو در آورد 

بهش گفتم چه خوبه که هستی...

نگفته بود ولی داشتم صدای ذهنشو حدس میزدم که میگه چه فایده ؟ وقتی انقد دوریم؟

گفتم داداش درسته که خیلی دوریم

اما همین که هستی برای من یه دلخوشیه خیلی بزرگه...

 

اعضای خانواده هدیه های فرمانروا هستن

وقتی کسی به ما هدیه ای میده هدیه رو دوس داریم یه دلیلش اینه که از اون آدم گرفتیمش دلایل دیگه برمیگردن به جنسش کیفیتش سلیقه ی ما و... اما مهترینش همون فرد هدیه دهنده ست که هدیه رو عزیز میکنه 

خانواده عزیزه اما یه دلیل مهمش اینه که هدیه ی فرمانرواست

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۵۰
شاداب امیدوار

زندایی نرگس بالاخره عمل کرد

هنوز نرفتم دیدنش

مامان اینا با داداش بزرگه و زنداداش و بچه ها رفتن من هنوز کارم زیاده ولی واقعا دلم میخواد یه وقتی خالی کنم برم

 

دیدن خاله بزرگه هم همینطور...

 

چند وقت پیش میخواستم آدرس یه مغازه رو به زنداداش بدم سر سفره همه نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم گفتم فلان پاساژ کنار اونه گفت اون پاساژو یادم نمیاد گفتم بابا همون روبروی مغازه حمید و جعفر که بودن... گفتمو به خودم لعنت فرستادم برای دهنی که بی موقع همچین حرفی زد...

حمید و جعفر پسرخاله هام هستن تو راسته ی میوه فروشای شهر تو خیابون اصلی نزدیک امامزاده میوه فروشی داشتن از پدر خدابیامرزشون براشون مونده بود اما به نام خاله بود خاله براشون فروخت  و سهم هر کدومو داد جفتشونم رفتن تهران هر کدوم یه کاری یکی همون میوه فروشی یکی آژانس باز کرد و شد مدیرش و هر کدوم یه خونه خریدن سال پیش زمستون با فاصله ی یه هفته از پسردایی مامانم که داماد همین خانواده هم بود ، پسرخاله جعفر فوت شد

حالا من همه ی اینا رو با همون دو جمله یاد مامانم انداختم

که کاش نمینداختم!!!!

اصا یادم نبود که پسرخاله خدابیامرز دیگه نیست...

خدارحمتش کنه هر وقت بوی دارچین میشنوم یادش میفتم خانومش میگفت جعفر از بوی دارچین بدش میاد...

خدا رحمتش کنه خودش مرد...

آرزوهاش هنوز زنده ست

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۴۲
شاداب امیدوار

از شیرینی های زندگی اینه که هرجا لای هر کتاب یا دفترچه یادداشتی رو که باز میکنی دست خط خانوم ابریشمی داره بهت میگه: عمه جون دوستت دارم:)

قبلا که بچه بود و مدرسه نرفته بود روی دیوارا نقاشی میکشید و ما هم یه کوچولو غر میزدیم ولی راستش خوشمون میومد و دوسش داشتیم... نقاشیاش خیلی بامزه بودن... یه بار یه مهمونی داشتیم با یه لحن متعجب و شماتت گرانه ای گفت وای چرا روی این دیوار انقد خط خطیه؟ من و خواهرم گفتیم اینا خط خطی نیست نقاشیه خانوم ابریشمیهangel با یه ذوقیم گفتیم خانومه خیلی بدش اومدlaugh

حتی وقت رنگ زدنم دلم نمیومد روش رنگ بکشم همینقد دیوونهwinkفک کنم حالا که نوه دار شدن کمی بیشتر ذوق اونوقتای ما رو درک کنن

 

یادمه وقتی بچه بود منم براش روی آش رشته با ماست طرحایی میکشیدم خیلی از حروف الفبا رو بهش یاد داده بودم گاهی هم نقاشی میکشیدیم مثلا گل یا خونه بیشتر خنده دار میشد و البته که هدف ما هم همین بود وگرنه رو آش رشته قصد پیاده کردن لبخند مونالیزا رو نداشتیم

خیلی خوش میگذشت...

هرچی به گذشته فک میکنم انگار نه خود الانمو میشناسم نه خود اونوقتامو... 

به وضوح یخ زدنمو میشه تو حتی طرز ایستادنمم دید چه رسد به حرف زدن یا بازی با بچه ها یا....یا یا یا یا یا...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۱۸
شاداب امیدوار

دیروز داروهای بوقولو دادم اولش خیلی دردش اومد و ناله میکرد و وقتی ناله میکرد انقد ناراحت میشدم که دلم میخواست برم شیشه ی مغازه ی اون دامپزشکه بیگناهو بشکنم!

بگم بیا! ببین! این بود درمانت؟ این بود؟

پس چرا بوقولم داره درد میکشه؟!

خیلی ناراحت شدم...تحمل کردم و امروز دیدم بهتر شده حالش، امیدوارم خوب خوب بشه قبلا که نبرده بودمش دکتر وقتایی که بهش نگاه میکردمو میخندیدم چشماشو میبستheart ولی حالا کلا وقتی نگام میکنه خودشو اونطوری لوس میکنهheartheart فک کنم اونروز خیلی ترسیده و حالا که برگشته پیش جوجه هاش اعتمادش بهم بیشتر شده کاش میفهمیدم چی میگه یا چی میخواد خیلی دوسش دارم قبلا که میدیم کسی سگ یا گربه شو خیلی دوس داره درکش نمیکردم ولی حالا فک میکنم شاید بخاطر نگاه سرزنشگر اونوقتام بوده که انقد به این پرنده ی زبون بسته ی بی آزار محبت پیدا میکنم

ازینکه از روی بیماری بمیره خیلی ناراحت میشم وگرنه اون یکی دوتا بوقلمونی که باهاش خریدیم وقتی مردن گفتم خب بلاگردان بوده عب نداره خداروشکر که خودمون سالمیم اما این مریضه دوس ندارم اینطوری بمیره

قبلا وقتی یه پرنده ای توی آسمون میدید برای جوجه هاش نگران میشد و یه حالتی شبیه زار زدن هشدار دادن از خودش نشون میداد امروز بازم اونجوری کرد وقتی آسمونو نگاه کردم دیدم هیچ پرنده ای نیست... ولی بوقول اونطوری داره زار میزنه به خواهرم گفتم گفت تازگیا حالش که بد میشه اینطوری میکنه داشت اشکم در میومد... داشت آسمونو نگاه میکرد عین یه آدمی که بگه خدایا ببین چقد پام درد میکنه....

شاید برای شما خنده دار باشه

ولی برای من خیلی ناراحت کننده ست

شاید اینا تصورات من باشن و همچین احساساتی رو اون نداشته باشه و من دارم برای خودم اینطوری تعبیر میکنم نمیدونم هرچی که هست دلم میخواد حالش خوب باشه....

 

هان راستی یادتونه گفتم جغجغه هاش اندازه ی عدسن؟ خب حالا بزرگ شدن، شدن قد یه نخودlaugh امروز بعد از ظهر اتفاقی رفتم توی حیاط و دیدم گربه سیاهه اومده توی حیاط و دنبال نخودی میوده فراااار میکردااا! نتونست بگیرتش منم سر رسیدم و گربه رو دور کردم ولی خودشم فرز بود اما بوقولم از جونش میگذشتا با اینکه کری ازش ساخته نبود ولی تلاش میکرد گربه رو دور کنه و بترسونتش بعدش جوجه ای که مورد حمله ی گربه  سیاهه قرار گرفته بود یه ور حیاط بود اون یکی پنج تا به اتفاق بوقول یه ور دیگه ی حیاط قائله که ختم شد و گربه که رفت جوجه نخودیه چنان جیغ میزد و دنبال مامانش میگشت که دیدنی بود و وقتی صدای بوقولو شنید  وتونست پیداش کنه چنان دوید سمت بوقول که از دست گربه اونطوری فرار نکرده بود!!!! اشک آدمو در میارن اینا یه بار از خنده یه بار از گریه

جوجه هاش 6تان!از23 تا تخم مرغی که گذاشتیم زیرش6تا سهممون بود:) که جوجه بشه و شد و جفت جفتن دوتا نخودی دو تا قهوه ای و دو تا سیاه! عین کلاغ! منتها کوچیکangel خیلی بامزه هستن تازه دم درآوردن

ایح ایح ایح...laugh

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۰۷
شاداب امیدوار

نظر استادمو دوستاشو دارم میخونم

یادم میاد...

دارم میخندم

اگه استاد بنده خدا میدونست ته وبلاگنویسیه من ختم میشه به بوقول و جغجغه هاش نمیدونم برام متاسف نمیشد ینی؟!

 

شاید اگه... نمیدونم... نمیدونم اونچیزایی که من توی دادگاه دیدم استادم دیده یا نه.... شاید بدترشو مثلا... نمیدونم

یا نه یه دنیای شیک و مجلسی...بعیده ایشون خیلی باتجربه بودن همون موقع هم پخته بودن

پس چرا آخرش من رسیدم به اینجا؟!

چرا حقوقو که دوسش داشتم به خاطر مسمومیت فضایی رها کردم؟!

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۰۳:۱۹
شاداب امیدوار