یه بار که یه ارزویی داشتم شنیدم
یه بار که یه ارزویی داشتم شنیدم
یادم میاد یه شبی حالم خیلی بد بود
اینجا رو ببینید:
بعد بیاین نظرتون بگید
منم نظرمو میذارم تو ادامه ی مطلب
بوقول همون روزی که گفتم جوجه در نمیاره 6تا جوجه درآورده امیدوارم اینا دیگه نمیرن...جوجه هاش خیلی خیلی هم کوچولو هم نازن
هر بار میبینمشون بهشون میگم خیلی امیدوارم زودتر بزرگ بشین در حدی که بشه به سیخ کشیدتون:)))) اصا جوجه کباب میبینمشون:))))
این شکلی هستن:
رفتنت چیزهای تازه یادم داد
اینکه مرگ اتفاق قشنگیست
و خندیدن از دروغ گفتن هم
دشوارترست...
یه روزایی بود
که ساعتها به دیوار روبروم خیره میشدم و متوجه گذر زمان نمیشدم به خودم میومدم میدیدم چند ساعت گذشته و آدمی که روبروم نشسته بود نیست و من اصلا متوجه نشدم یه چیزایی حس میکردم ولی نمیفهمیدم اون حسه چیه؟ میرفتم بیرون برمیگشتم میدیدم اع؟ صبح شده؟ کی؟ همین الان ظهر بود میدیدم بقیه کنار سفره هستن میگفتن بیا صبونه بخور مینشستم سعی میکردم عادی جلوه کنم که بقیه ناراحت نشن بعد مثلا مامان میگفت دیشب خیلی صدات کردم بیای شام ولی نیومدی میفهمیدم اع؟ اون حسه که نمیفهمیدم چیه گرسنگی بوده
میرفتم کتابفروشی کتاب بگیرم فروشنده سرش پایین بود مشغول کارش و لبخند میزد دلم میخواست ازش بپرسم آقا ؟ ببخشید میشه بپرسم شما چطوری میتونید لبخند بزنید؟ نمیپرسیدم چون اونوقت اونا فک میکردن من دیوونه شدم
پس فقط متعجب لبخند اونو نگاه میکردم انگار رازآلودترین کار جهانو میخواستم کشف کنم...
در جواب: "پریشانی به دنبال آرامش".... دعا میکنم ...
دعا میکنم برگردی و بغض امشب منو به لبخند بدل کنی