مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

یادم میاد یه شبی حالم خیلی بد بودیه شبی از همون شبایی که نمیفهمیدم کی صبح شد؟ چطوری گذشت...با قرآن خودمو مشغول میکردم

شبا خوابم نمیبرد اگه میخواستم بخوابم دیوونه میشدم...

تا صبح حال خیلی بدی بهم دست میداد هر لحظه توی تاریکی به سقف زل میزدم و به دردام فک میکردم قلبم تیر میکشید نفسم سخت بالا میومد مغرور بودم و دلسوز به هردوی این دلایل نمیخواستم هقهقمو بقیه بشنون...اشک میریختم و بغضایی که عین تیغ تو گلوم گیر میکردنو قورت میدادم

تو شرایط سختی که داشتم خیلیها خیلی از اونایی که حاضر بودم همه کار براشون بکنم پشتمو خالی کردن...اون گرفتاریم دردش زیاد بود ولی درد دیدن این رفتارا از اونم بدتر بود...

تو این گیرو دار و این همه گرفتاری قرآن شده بود تنها تکیه گاهم...یکی از اعضای خانوادمم خیلی پشتم بود...ولی مامانم که خودش سهم بزرگی هم توی گرفتار کردن من داشت اصلا درکم نکرد

یه شب  که من خوابم نمیبرد و با درد خودم میسوختم و میساختم و داشتم قرآن میخوندم مامان اومد تو اتاق گفت فاطمه بخواب عزیزم گفتم باشه مامان شما بفرما منم قرآنمو بخونم میخوابم باز گفت آخه اذیت میشی بازم من گفتم باشه مامان بخونم میخوابم دوباره میخواستم شروع کنم بخونم دوباره مامان گفت آخه نگرانتم باز گفتم مامان باشه میخوابم بخونم؟ بعد!!! دوباره دوباره...دوباره... نمیدونم نیمساعت شد یا بیشتر اون موقع که من زمان دستم نبود ولی ازینکه بیشتر از ده بارو رد کرد مطمئنم

دیگه عصبانی شدم قندونی که روی میز جلو مبلی بودو پرت کردم به دیوار گفتم اصا نمیخوابم ولم کنید چیکار دارید؟؟؟؟ اون وقتی که باید نگران نبودید الانم نباشید برید بخوابید رااااحت راحت بخوابید

ولم کنید! خب... مامانم ساکت شد... و رفت بیرون... رفتم قندا رو جمع کردم میخواستم قرآن بخونم ولی از خودم بدم میومد چه قرآنی؟ با این داد هایی که سر مامانم کشیدم...از خودم بدم میومد...برای خودم گریم گرفته بود که از یه انسانی که داشت قرآن میخوند رسیدم به آدمی که داره داد میزنه...

ازون موقع دیگه نمیتونم آروم باشم...قرآنم میخونم ولی دیگه نه با حس خوب همراه با یه حس بد به خودم...

از اون موقع 7سال میگذره...ولی من هنوزم تو دلم فریاد دارم...

کاش همون موقع داد نکشیده بودم که حالا آبروی خودم جلوی خودم نرفته بود...

خواستم رمزدارش کنم ولی گفتم شاید این درد الان من نشه درد بعدا بقیه...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۵/۰۸
شاداب امیدوار

نظرات  (۴)

:'(((
پاسخ:
:(
بنظر من اون موقع زمان قرآن خوندن نبوده و اتفاقا زمان قندون شکستن بوده.
از این به بعد وقتایی که قند میذاری دهنت خجالت بکش که چرا اون موقع داشتی قرآن  میخوندی :))
پاسخ:
:))))))))))) خیلی بابت دید جدیدی که بهم دادین سپاس میذارم:)
اصلا بهش فکر نکن، با یاداوری بیشتر فقط خودتو اذیت میکنی.
همه ادما تو زندگیشون یه جاهایی عصبی میشن. 

پاسخ:
عصبی شدنه عادیه اینشکلی بروز دادنش غیر عادیه:(((
مرسی درک میکنید
من میگم با یک ترکه آلبالو خودتا بزن، آبروت پیش خودت برمیگرده:))
 از فرمایشات جدیدم بود:))
پاسخ:
ایح ایح ایح

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">