یه بار که یه آرزویی داشتم...
یه بار که یه ارزویی داشتم شنیدم که میگفتن چون محرم و صفر خیلی ماهای سنگینی هستن و خیلی غم غصه ش سنگینه هر کی که حاجت داشته باشه، اگه اخرین جمعه ی ماه صفر بره در 7تا مسجدو بزنه و به حضرت زهرا خبر تموم شدن این ماهو بده حاجتش برآورده میشه
خب حتما خیلیهاتون میگید اینا خرافاته ...در مورد این نمیخوام بحث کنم
من اونموقع دوست داشتم این کارو بکنم اسم 7تا از مسجدای شهرو نوشتم روی یه برگه مسیرا رو مشخص کردم که از کدوم شروع کنم و به ترتیب از کدوم مسجد به کدوم مسجد برم و مسیرمو مشخص کردم رفتم پیاده هم رفتم خب همیشه عاشق پیاده روی بودم ولی اینبار خودمم دلم میخواست پیاده برم این خبرو بدم در 7تا مسجدو زدم...در هفتمین مسجد میخواستم آرزومو بگم
روم نشد...خجالت کشیدم... از اینکه از یه همچین موقعیتی بخوام سوءاستفاده بکنم خجالت کشیدم تصور کردم خانمی رو که اون همه داغ دیده حالا بخوام بهش بگم اون ماه ها تموم شده... بیا حاجت منو از خدا بخواه... دلم نیومد... مگه منم داغدار پسرش نبودم؟ مگه عزادار نبودم؟ این چه کاری بود؟ مگه عزای حسین فقط تو محرم و صفر تو دل منه؟ مگه همیشه آب منو یاد حسین نمیندازه که میگفت: به شیعیانم بگویید هرگاه آب گوارایی نوشیدند مرا یاد کنند...
پس چم بود؟ خب اگه آرزویی داشتم چرا همینطوری به بانو نمیگفتم؟ چرا باید به مسجد و در و خبرو تموم شدن صفرو اینا ربطش میدادم نمک رو زخمش میپاشیدم بعد ازش میخواستم؟ چه کاری بود؟ اینطوری من با اونایی که تو عاشورا غنیمت جمع میکردن چه فرقی داشتم؟؟؟؟؟؟
به بانو گفتم بانو صفر داره تموم میشه....
و برگشتم
خجالت کشیدم و برگشتم....