مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

وقشه وقت گفتن از همون حرف هایی برای نگفتن...

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۵۰ ق.ظ

یه روزایی بود

که ساعتها به دیوار روبروم خیره میشدم و متوجه گذر زمان نمیشدم به خودم میومدم میدیدم چند ساعت گذشته و آدمی که روبروم نشسته بود نیست و من اصلا متوجه نشدم  یه چیزایی حس میکردم ولی نمیفهمیدم اون حسه چیه؟ میرفتم بیرون برمیگشتم میدیدم اع؟ صبح شده؟ کی؟ همین الان ظهر بود میدیدم بقیه کنار سفره هستن میگفتن بیا صبونه بخور مینشستم سعی میکردم عادی جلوه کنم که بقیه ناراحت نشن بعد مثلا مامان میگفت دیشب خیلی صدات کردم بیای شام ولی نیومدی میفهمیدم اع؟ اون حسه که نمیفهمیدم چیه گرسنگی بوده 

میرفتم کتابفروشی کتاب بگیرم فروشنده سرش پایین بود مشغول کارش و لبخند میزد دلم میخواست ازش بپرسم آقا ؟ ببخشید میشه بپرسم شما چطوری میتونید لبخند بزنید؟ نمیپرسیدم چون اونوقت اونا فک میکردن من دیوونه شدم

پس فقط متعجب لبخند اونو نگاه میکردم انگار رازآلودترین کار جهانو میخواستم کشف کنم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۵/۰۸
شاداب امیدوار

نظرات  (۳)

اوه اوه.حرف واسه گفتن زیاد داری پس.دلیل اون روزا رو بقیه میدونن یا مثه من نمیدونن؟
پاسخ:
ماچند نفریا میدونن که میان ولی ساکتن
تایتل وار میشه دونستش؟عشق؟مرگ؟بیماری؟
پاسخ:
اگه عشق بود که الان من تنها نبودم
اگه مرگم بود الان اصلا نبودم
بیماریم نبود
بیخیالش باشین آروم آروم آشنا میشین
ازین رفت و برگشتا از آینده به گذشته زیاد دارم
یه فوضول هیچ وقت آروم نمیشه :))
پاسخ:
دور از جون:))))))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">