وقشه وقت گفتن از همون حرف هایی برای نگفتن...
یه روزایی بود
که ساعتها به دیوار روبروم خیره میشدم و متوجه گذر زمان نمیشدم به خودم میومدم میدیدم چند ساعت گذشته و آدمی که روبروم نشسته بود نیست و من اصلا متوجه نشدم یه چیزایی حس میکردم ولی نمیفهمیدم اون حسه چیه؟ میرفتم بیرون برمیگشتم میدیدم اع؟ صبح شده؟ کی؟ همین الان ظهر بود میدیدم بقیه کنار سفره هستن میگفتن بیا صبونه بخور مینشستم سعی میکردم عادی جلوه کنم که بقیه ناراحت نشن بعد مثلا مامان میگفت دیشب خیلی صدات کردم بیای شام ولی نیومدی میفهمیدم اع؟ اون حسه که نمیفهمیدم چیه گرسنگی بوده
میرفتم کتابفروشی کتاب بگیرم فروشنده سرش پایین بود مشغول کارش و لبخند میزد دلم میخواست ازش بپرسم آقا ؟ ببخشید میشه بپرسم شما چطوری میتونید لبخند بزنید؟ نمیپرسیدم چون اونوقت اونا فک میکردن من دیوونه شدم
پس فقط متعجب لبخند اونو نگاه میکردم انگار رازآلودترین کار جهانو میخواستم کشف کنم...