مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

۹۲ مطلب با موضوع «ماجراهای من و خانواده» ثبت شده است

برای عزیزیم نذر کردم انشاءالله خوب که شد با پول خودم یه طاقه پارچه بگیرم اگه تونستم خودم بدوزم برای مستمند اگرم نه اقلا پارچه رو تقدیم کنم

دلم میخواد دستام بشن دستای خیاط باشی دربار حضرت صاحب، برای شیعه هاش لباس بدوزم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۴۱
شاداب امیدوار

دلم برای امیرعباس تنگ شده!

متین و دلنواز و خانوم ابریشمی اگه اینجا رو میخونید ببخشید، حس الانمو گفتم وگرنه شما همیشه در 💜 من هستید

وقتی محمدابراهیم شبها میاد مهرمو ب میداره یا وقتی تو سجده هستم میره روی پشتم یا صبح زودا که پا میشه همه رو بیدار میکنه یاد عباسم میفتم، البته عباس با خنده و ابراهیم با گریه! معلومه چقدر دلم تنگ شده؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۳۳
شاداب امیدوار

از دکترش خواهش کردم بهش بگه ورزش کنه

البته برای اینکه از دید عزیزی خانوم دور بمونه نوشته بودم توی یه کاغذ لای یه کتاب که گفتم هدیه ست برسه به دست دکتر، شنبه ازش پرسیدم کتاب به دستتون رسید؟ گفت بله

فکر کردم اصلا ندیده الکی میگه چون هیچی در مورد ورزش کردن به عزیزی نگفت! امروز براش شرح دادم و گفت دیده ولی نمیتونه با عزیزی حرف بزنه چون عزیزی اصلا هیچ واکنشی نشون نمیده باز تکرار کردم اینبار قبول کرد، خداکنه یادش نره چون با این اوضاع اگه عزیزی نرمش هم نکنه دیگه خیییییلی بیشتر اذیت میشه و البته حرف دکتر هم روش اثر داره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۲۵
شاداب امیدوار

الحمدلله

جواب آزمایش پاتولوژی بالاخره رسید، شکر خدا دکتر هم طبقه بالا بود، و شد نتیجه رو ببینه، و یه روز به شیمی درمانی نزدیک شدیم

حالا دنبال کلاه گیس خوب میگردم، و البته ابزار نقاشی حرفه ای برای اینکه عزیزی جانم راضی کنم بره کلاس نقاشی

برگشتنی شیرینی هم خریدم و با روی باز و گشاده هرچی دکتر گفته بود با لحنی که انگار موفقیت بزرگی در درمانش پبدا شده تکرار کردم همون حرفای تلخ از فیلتر خنده و امید تو صورتم رد شد و بهش رسید داداش هم شب چند جور غذا سفارش داد که ینی سور سلامتی عزیزی باشه، حالا دلش آرومتره...

خدایا دلت میاد ما رو ناامید کنی؟ 

فرمانروا عزیزی منو شفا میدی مگه نه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۰۳
شاداب امیدوار

دیروز عزیزی برای محمدابراهیم اسباب بازی خرید، خیلیاش آهنگ دارن، با صدای آواز زن و رقص خود عروسک...

اینا برای بچه شیعه شایسته هست؟؟؟

بابا صاحب بعد از ظهور، تربیت و بازی و اسباب بازی بچه ها چجوریه؟

اگه من در آینده بچه دار شدم، چطور بزرگش کنم؟ 

چی بدم دستش بازی کنه؟ چی بهش یاد بدم؟ 

خواهش میکنم اگر سهمم در این دنیای فانی، مادر شدن هم بود، دعا کنید همیشه جون من و بچه هام برای شما باشه

دلم میخواد توی خونه ی آرزوهام اتاقی داشته باشیم مخصوص پذیرایی از شما... همیشه آماده...همیشه بالای سفره جای شما باشه، دلم میخواد سر سفره خودم مهمون شما باشم، که اصلا سفره ای ندارم هر چی هست از دعا و امضای شماست، دلم میخواد کوچیکی کنم پیش شما

دلم براتون یه ذره شده، دلم میخواد تو زندگیم همیشه عشق به شما، و ادب به حضور شما جاری باشه...

من دلم شما رو میخواد

بابای مهربونم، بابای شیعه ها، سلام به دل داغدار شما...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۴۵
شاداب امیدوار

برای خیاطی رفتم اتاق کناری، وقتی برگشتم عزیزی از تنها موندن ناراحت شده بود

بابا صاحب برای خواهرم دعا میکنی؟ 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۲۸
شاداب امیدوار

تصمیم جمعی گرفته میشه، جمعی عمل میشه، و در نهایت حس بد قراره مهمون دل من باشه

اما من نمیپذیرم

من در نهایت آرامش، مشتاق و پذیرای امید در دلم خواهم بود، این تنها ماموریت حال حاضر من هست که فرمانروام بهم داده

پناه بر همین فرمانروا، این بدنهای ما هم قلمرو حکمفرمایی خودشه، حتما حکمتی هست، و با هر سختی آسانی خواهد بود، پس حتما خدا برای خواهرم و برای همه ی آفریده هاش خیر میخواد

انشاءالله حضرت صاحب هم که زودتر ظهور کنن بیماری ها و مشکلات هم ریشه کن میشن خواهر منم درمان میشه یا شفا میگیره

پناه بر فرمانروا الله

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۶
شاداب امیدوار

وقتی خانوم ابریشمی بچه بود، یه بار آرام خواهرم، ازش پرسید:

عزیزم وقتی بری کربلا زیارت چیکار میکنی؟!

خانوم ابریشمی هم که حدودا دو ساله بود گفت 

میرم براشون آب میبرم...

واقعا کاش میشد...

البته شایدم کمک به یه مستمند برای خدا خیلی با ارزش باشه اونم یه ایستادن مقابل یه ظلمه دیگه

کل ارض کربلا...کل یوم عاشورا...

همین تن ندیم به خفت و ذلت خودخواهی خودش جهاد و نعمت بزرگیه

خانوم ابریشمی ما، ازونجایی که مراد ۹ ساله بود، و همیشه آرزومندان آمدنش اطرافش بودن، و در حال گفتگو باهاش بودن، همون یه سالگی خیلی خوب حرف میزد الحمدالله...

الهی که زندگیش پر از نگاه پر مهر خدا باشه، اونقدر زیاد که فکر و ذکرش هرگز لحظه ای از بابا صاحب دور نباشه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۹ ، ۰۲:۴۸
شاداب امیدوار

محمد و متین و دلنواز وقتی بچه بودن سختشون بود بگن عمه فاطمه میگفتن عمه فا

خانوم ابریشمی و امیر محمد و امیر عباس میگفتن عمه نامه

حسین میگفت عمه جون

حالا محمدابراهیم میگه:

عمه مه!

و خودشو رااااحت کرده 😅

آیا نباید او را خورد ؟؟؟😍😍😍

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۳۲
شاداب امیدوار

فقط دلتنگ برادری شدم که هنوز ۲ ساعت نمیشه ازش خداحافظی کردم، با دیدن پیراهنش چشمام برق میزنه لبام به خنده باز میشه میرم جلو عطرشو بو میکشم

و برای سلامتیش دعا میکنم...

الهی پناه بر تو

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۳۰
شاداب امیدوار