مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

۸۶ مطلب با موضوع «ماجراهای من و خانواده» ثبت شده است

تصمیم جمعی گرفته میشه، جمعی عمل میشه، و در نهایت حس بد قراره مهمون دل من باشه

اما من نمیپذیرم

من در نهایت آرامش، مشتاق و پذیرای امید در دلم خواهم بود، این تنها ماموریت حال حاضر من هست که فرمانروام بهم داده

پناه بر همین فرمانروا، این بدنهای ما هم قلمرو حکمفرمایی خودشه، حتما حکمتی هست، و با هر سختی آسانی خواهد بود، پس حتما خدا برای خواهرم و برای همه ی آفریده هاش خیر میخواد

انشاءالله حضرت صاحب هم که زودتر ظهور کنن بیماری ها و مشکلات هم ریشه کن میشن خواهر منم درمان میشه یا شفا میگیره

پناه بر فرمانروا الله

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۶
شاداب امیدوار

وقتی خانوم ابریشمی بچه بود، یه بار آرام خواهرم، ازش پرسید:

عزیزم وقتی بری کربلا زیارت چیکار میکنی؟!

خانوم ابریشمی هم که حدودا دو ساله بود گفت 

میرم براشون آب میبرم...

واقعا کاش میشد...

البته شایدم کمک به یه مستمند برای خدا خیلی با ارزش باشه اونم یه ایستادن مقابل یه ظلمه دیگه

کل ارض کربلا...کل یوم عاشورا...

همین تن ندیم به خفت و ذلت خودخواهی خودش جهاد و نعمت بزرگیه

خانوم ابریشمی ما، ازونجایی که مراد ۹ ساله بود، و همیشه آرزومندان آمدنش اطرافش بودن، و در حال گفتگو باهاش بودن، همون یه سالگی خیلی خوب حرف میزد الحمدالله...

الهی که زندگیش پر از نگاه پر مهر خدا باشه، اونقدر زیاد که فکر و ذکرش هرگز لحظه ای از بابا صاحب دور نباشه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۹ ، ۰۲:۴۸
شاداب امیدوار

محمد و متین و دلنواز وقتی بچه بودن سختشون بود بگن عمه فاطمه میگفتن عمه فا

خانوم ابریشمی و امیر محمد و امیر عباس میگفتن عمه نامه

حسین میگفت عمه جون

حالا محمدابراهیم میگه:

عمه مه!

و خودشو رااااحت کرده 😅

آیا نباید او را خورد ؟؟؟😍😍😍

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۳۲
شاداب امیدوار

فقط دلتنگ برادری شدم که هنوز ۲ ساعت نمیشه ازش خداحافظی کردم، با دیدن پیراهنش چشمام برق میزنه لبام به خنده باز میشه میرم جلو عطرشو بو میکشم

و برای سلامتیش دعا میکنم...

الهی پناه بر تو

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۳۰
شاداب امیدوار

یه بار که حسین اومده بود خونه ی ما بمونه، شرط مامانش برای اجازه دادن این بود که اگه از صبح تا غروب که اینجاست، مشقاشو بنویسه، میتونه شبم بمونه، بعد تا غروب یه دو سه بار یادآوری کردم ولی پافشاری نکردم، در نهایت غروب شد و حسین هنوز مشقشو ننوشته بود، باباش اومد دید اینطوره یه کم دیگه بهش مهلت داد، دیدم حسین بازم سختشه، همه مشغول بگو و بخند بودیم در این حال اون بخواد مشغول مشق باشه، دیدم تنها کمکی که میتونم بهش بکنم، اینه که باهاش مسابقه بذارم! وقتی گفتم قبول کرد خیلی با هیجان مینوشتیم، بعضی وقتا که نزدیک بود جلو بیفتم دفترشو میبرد دورتر تا من نتونم سوال بعدی رو بنویسم و خب جوابم نمیشد داد دیگه 😅

حالا یه وقتا پاکن میخواستم دیر میداد که جلو بزنه آخراش باباشم اومده بود کمک حسین و یهو مثلا جوابای منو پاک میکرد میگفت حسین! بابا شما برو بنویس من سر عمه رو گرم میکنم زود باش

خلاصه که خیلی خوش گذشت

گاهی باهاشون راه میام گاهی دعواشون میکنم

گاهی وقتی نمیدونن از وروجک بازیاشون فیلم و عکس میگیرم خیلی بامزه میشه

بعدها که بزرگ بشن این فیلمها و عکس ها و نقاشیاشون که تاریخ زدم میشن خاطره

انشاءالله یه روز کارت عروسیشون به این بسته اضافه بشه

یا مثلا عکس فارق التحصیلی یا عکس های محل کارشون، کاری که خودشون دوس داشته باشن و توش مفید باشن

کاری که اونا رو به فرمانروا نزدیکتر کنه البته اونا که نزدیکن، دور نشن

همین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۳۲
شاداب امیدوار

محمد زانوش دردمیکنه....الان ۷ ماه:(

نمیتونه فوتبال بازی کنه...حتی...پیاده روی طولانی هم...

 

امروز غروب داداش سومی هم پاش خیلی خسته بود، حتی درد هم داشت....بخاطر کار بود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۰۳
شاداب امیدوار

متین: عمه ها!

من و آرام: جان عمه

متین: میدونم شرایطشو ندارید اما، کاش میشد برای خودتون یه اتاق داشتید، که هروقت خسته میشید یا دلتون میگیره بتونید اونجا راحت باشید

بهت زده شدم

چون به ما فکر کرده بود و  دقیقا اصلی ترین مشکل الانمون، پیدا، و درک کرده بود، گفتم: ممنون که به ما فکر کردی :)

گفت منم یه وقتایی دلم میگیره...میفهمم هروقت دوس داشتین با یکی حرف بزنید و درددل کنید من زنگ بزنید:)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۵۹
شاداب امیدوار

طی خواب بعد از ظهر، ذهنم فعال شده بود روی دوخت های تزیینی، بنابراین خواب عمیقی نداشتم، بخاطر سر و صدا پنبه چپونده بودم تو گوشم که فایده ای هم نداشت، همون کورسوی امیدم محمد از گوشم درآورد میکشید زیر دماغم قلقلکم بده

صبح هم یه ترفند دیگه....

وقتی داداش چهارمی هنوز اینجا بود این ماجرای هر روزه و صد البته دو طرفه بود 😄

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۵۲
شاداب امیدوار

دلنواز بلندشده ایستاده جلوی مبل یه نفره که محمد نشسته روش حسین هم نشسته روی دسته ش،

من: دلنواز جان!

دلنواز:جانم!

من: به همه ی جمله های قابل شمارش امروزمون، دوستت دارمم اضافه کن

 

حالالبخند به لبش میاد و خودشم میاد میشینه کنارم بهم تکیه میکنه، سرشو میذاره رو شونه هام، شروع میکنه باهام کمی حرف زدن، بعد رو میکنه محمد میگه محمد امشب نمیای بریم خونه مادر جون؟! میگم تو خودت نمی مونی کمه؟!چیکار به اون داری؟! میگه آخه قُل امِ لبخند میزنم به مهربونی و داداش دوست بودنش میگم قانع شدم ولی خودتم بمون

میگه نمیشه آخه من بدون مامانم خوابم نمیبره یاد بچگیاش میفتم همیشه می چسبید به زنداداش، میخندم میگم از اولشم همینو میگفتی، فقط ما نمیفمیدیم، چون هنوز زبون باز نکرده بودی:)))) همه به این شوخی میخندیم میدونه که خیلییییییی دوسش دارم میگم پس به مامانت و مائ بزرگت سلام برسون، کیفش سنگینه، براش از پله ها میبرم و تا دم در بدرقه ش میکنم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۴۵
شاداب امیدوار

امروز رفتم انباری سیر بیارم، چشمم خورد به دبه خیار شور، که زنداداش بزرگه درست کرده بود، داداشم آورده بود بذاره انباریه ما که خنکتره، یه دبه هم برای ما فرستاده بود، که هنوزم یادم میاد دعاش میکنم، آخه خیلی خوشمزه شده بود 😍

همون روزی که دبه ها رو آورده بود، داداش سومی هم اینجا بود داشت با خرابی های تراکتور ور میرفت، داداشم که اومد، داداش سومی گفت اِ چه خوب 😍 فاطمه میدونی اینا چیه؟ سوالی نگا میکردم گفت اینا خیار شور مهربانیه، مث دیوار مهربانی اینا نیاز نداشتن آوردن اینجا، ما هرکدوم که نیاز داشتیم برداریم نیاز نداشتیم بذاریم😂

آفرین چند با فرهنگید شما عاخه😁

من وداداشمم این شکلی شده بودیم 

من 😋😍🙌

داداش بزرگه 😑😎

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۱۰:۳۵
شاداب امیدوار