مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

۹۲ مطلب با موضوع «ماجراهای من و خانواده» ثبت شده است

بعد از ۴ ماه دربدری توی بیمارستان ها، برمیگردم خونه، دو بار کرونا گرفتم،خانوادم، همه مریض شدن

با کمک الهی خوب شدن

خواهرم از سرطان میمیره

هنوز به هفته نکشیده، ۴ شب نخوابیدم

تازه طرف اومده مهمونی ۷ شب، برای شام، نشسته روبروم ، تنها گیرم آورده، بهم میگه چرا اینجوری با من سرد برخورد کردی؟ میخوای نفرینت کنم؟؟؟؟ از خدا صبر میخوام میگم اینا که میبینی کافیت نیست؟ راضیت نمیکنه؟ نه؟!

توی دلم میگم خدایا ممنون که بهم صبر میدی

نفس عمیق میکشم دوباره میگم

عزیزم تو برای من محترمی

دست بردار نیست

باز میگه، نمیدونم چرا؟ ولی دیگه باور نمیکنم

میگم چون محبتت به من زیاده، دست خودت نیست این همه بزرگواری...

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۵۱
شاداب امیدوار

شباهنگ:
دلم برای روزهایی که عزیزی نقاشی میکشید و من نگاه میکردم، تنگ شده
دلم برای روزهایی تنگ شده که برای بچه ها عروسک نمدی می دوخت
یا با هم گلسازی میکردیم، یا با نمد، یا با کاغذ کشی
یا دوز ۱۲ تایی بازی میکردیم و همیشه عزیزیم برنده می شد
وقتهایی که یهو وسط کار برام چایی می آورد
یا من بچه بودم و عزیزیم کار داشت، بند میکردم که دلم میخواد موهاتو شونه بزنم، مینشست تا دل من راضی باشه به اینکه موهای بلند خرمایی و قشنگشو زیر نور آفتاب که از پنجره می تابید، بازی بازی شونه بزنم
روزایی که دلش میگرفت ولی چیزی نمیگفت
وقتهایی که براش کادوی تولد میگرفتم و سارا کیک میپخت و عزیزیم خوشحال می شد
یا همین یلدای آخر
غریبانه، دو نفره، با مشاعره ای که خودش برنده اش بود به سر رسوندیم
یلدایی که بیشتر از میوه و آجیل غصه خوردیم، ولی لابلای جک و لطیفه ها پنهانش کردیم
چون هنوز زنده بود، و امید داشتیم
یلدایی که ۸ شب بعدش رفت
به قول بچه‌ها رفت پیش خدا...
اگه امشب میتونستم یه آرزوی متفاوت داشته باشم میگفتم کاش از اینجا به اون  "پیش خدا" راهی بود
یه صلوات هم براش بفرستید دعاتون میکنم

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۳۰
شاداب امیدوار

حتی وقتی اونی میشه که من نمیخوام

بازم از صمیم قلبم میگم 

باشه هر چی تو بگی

تو خدایی

من بنده

با ناگواری ها جامون عوض نمیشه

تو عزیز منی

حتی وقتی عزیزی منو میبری پیش خودت

 

فرمانروایی دیگه

منم قبول کردم

تقلب و دغل بازی هم نداریم

همیشه خدایی

همیشه بنده ات هستم

ان شاءالله

 

دسته ی این خاطره، ماجراهای من و خانواده ست!

فکر نمیکردم مرگ هم از ماجراهای من و خانواده ام باشه

ولی لا یزال فقط خداست و خدایی کردنش

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۹ ، ۲۳:۲۸
شاداب امیدوار

یه شب طولانی،

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۹ ، ۲۱:۴۱
شاداب امیدوار

امروز وقتی از بیرون بر میگشتم تو مسیر یه مغازه لباس بچگانه منو خیلی جذب خودش کرد طوری که دوباره عقبگرد کردم سمتش و به لباس پشت ویترین خیره شدم

مثل تونل زمان عمل کرد

برگشتم به ۲۷ سال پیش، وقتی خریدای عیدمونو تازه زمین گذاشته بودیم اونوقتا حاج داداشم دبیرستانی بود عزیزی هم همینطور بقیه کوچیک بودیم جز خانداداش که تازه از سربازی برگشته بود و آباجی که گاهی با شوهر و بچه هاش بهمون سر میزد

اونروزم بزرگترا جمع و جور میکردن و کوچیکترا رسالت همیشگی رو اجرا میکردن هر کی مشغول به هم ریختن یه قسمت بود 

مامانم اونروز خیلی خسته بود، حاج داداشم بین خریدها یه پارچه صورتی با تور تزیینی طوسی بیرون کشید و رفت سراغش

من از کنارش تکون نمیخوردم

آخه خیلی ذوق داشتم، اون لباس برای من بود، مامانم توی روستای قبلی خیاط هم بود و چون همه از بچگی کنار دستش دیده بودیم بدون استثنا سن نوجوونی براحتی جرئت و توان دوخت و دوز رو در خودمون میدیدیم

نتیجه شد یه پیراهن صورتی چنددامنه خیلی خوشگل با کمربندی که همیشه عزیزی برام پاپیونی می‌بستش، و این توی اون دوران ورشکستگی ما خاطره ی خیلی شیرینی شد برای من

عزیز دردونه بودم و این دردهای دیگه ای مثل غریبی و ورشکستگی رو انقدر کمرنگ میکرد که انگار نبودن

(بین فامیلهای ما گاها پیش میاد که به خواهر بزرگ میگیم آباجی و خواهر دوم عزیزی)

اون لباس من شبیه لباس پشت ویترین بود البته برای من قشنگتر بود

از فروشنده اجازه گرفتم تا چند تا عکس ازش داشته باشم

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۹ ، ۱۰:۲۷
شاداب امیدوار

دریافت

به لطف اون بزرگوار شک ندارم

درد خودمم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۸:۳۹
شاداب امیدوار

خواهرم بابت کرونا ترخیص شد، و با هم باید توی قرنطینه باشیم، اعتراف میکنم انگیزه گرفتم

حالا فقط مونده مامان جونم بیاد، الحمدلله ایشونم حالشون بهتره

از همه ی بزرگوارانی که برامون دعا کردن، ممنونم، بخصوص حضرت صاحب

انشاءالله جشن ظهور...

خدا جانم ازت تشکر ویژه میکنم

خییییییییلی عزیز و بزرگ و مهربونی💖

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۹ ، ۲۱:۳۸
شاداب امیدوار

توی خونه ی ما یه بالش مخصوص هست که اندازه ی پر داخلش استاندارد و فوق العاده هست، و زیر سر هر کی باشه من انقدر کشیک میکشم که طرف بالاخره برای یه کاری بلند شه بره از اتاق بیرون، و من اونو با یه بالش دیگه که رویه مشابه دارن عوض کنم و پیش از مراجعت شخص مذکور، پشت به طرف طوری خودمو به خواب بزنم که وقتی متوجه میشه دیگه نخواد بیدارم کنه 😂😂😂امشب طی یک تماس تصویری متوجه شدم زیر سر داداشمه، همونی که من توی خونه ی ایشون قرنطینه شدم، با چنان حسرتی گفتم اون بالش منه؟ داداشم هم فرمودن بله اونی که زیر سر شماست بالش مخصوص منه! گفتم پس این به اون در 😂

ایشونم رضایت داشتن، هنوز از این بحث بحرانی خارج نشده بودیم که اون یکی داداشم با یه کوکو از دست پخت های خواهرم آرام کلی دلمو آب انداخت که ببین چیکار کرده آرام...😝 آخه کوکوهای خواهرم مشهوره، همه عاشقشیم، نه خیلی خمیره نه خیلی برشته، عالی عالی از آب در میاد😋، برعکس من که کوکوهام یه ورشون خمیره یه طرفشونم سوخته حد فاصل خمیر و سوخته هم برشته میشه😒

تصور کنید آدمی که تو یه خانواده ی مهربون و شلوغ و صمیمی، زندگی کرده، حالا باید در قرنطینه😷 دور از اونا باشه

خب دلم براشون تنگ میشه...😫

مخصوصا علی 😍

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۵
شاداب امیدوار

فقط مونده بود یه کرونای خانوادگی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۴۰
شاداب امیدوار

امروز عزیزی اومد پیاده روی، البته خیلی زود برگشتیم، اما برای شروع خوب بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۴۸
شاداب امیدوار