سلام حضرت عزرائیل
من عاشق اون لحظه ای هستم که تو نگاه به سر و وضع من میندازی و همینطوری که داری به حرفام گوش میدی به احترام حضور من که مقابل پنجره ای ایستادم که به خاطر تاریک شدن هوای بیرون و روشن شدن چراغ خونه خیلی واضح توی تیررس دید کسی قرار میگیرم که ممکنه از پنجره ما رو نگاه کنه خیلی آروم دستاتو میبری به سمت پرده و پرده رو میکشی و همچنان داری به حرفای من گوش میکنی....
چند روز پیش داداش سومی به من و خواهرم گفت:
خواهر مثل مادره فقط سنش کمتره:)
منم حرفی که چند ساله تو دلم بود بهش گفتم:
داداش هم یه پدره فقط جوونتر...:)
که من نمیدونم براش چیکار کنم
به افکار مثبت رو بهش نشون میدم
باهاش حرف میزنم
اما ایشون فقط دارن به حسرتاشون نگاه میکنن
و صدایی هم جز صدای گریه ی خودشون نمیشنون
انگار که دیوونه شده باشه دور از جونش
انگار داره تقلا میکنه و داد و بیدادی راه انداخته که بیا و ببین
چطور بهش توجه کنم که آروم بگیره؟ چطوری نوازشش کنم که احساسم کنه؟ چطوری آرومش کنم؟چطور باهاش حرف بزنم که صدامو بشنوه؟ اگه یه لحظه بهم فرصت بده با صدای فوق ملایم و آرومی بهش میگم دوستش دارم
حق دارن دلشون شکسته خب زیاد به کرات و با شدت...
حق داره دلم
ناراحته
داد بزن عشقم خودتو خالی کن من مراقبتم
مدتیه میخوام یکی رو بهتون معرفی کنم
اگه مشکلتونو دقیق و شفاف براش بنویسین و بهش بدین یه جوری براتون راه حل میده که انگشت به دهن بمونید
اصا یه کم که بهتون گوش کنه راحت میفهمه دردتون چیه؟
همه کاری هم از دستش برمیاد براتون انجام بده
پشتیبانم داره ها
منتها باید برید سراغش
دقت کردین وقتی از خدا روزی میخوایم بلدیم بگیم خدای به ما روزی بی حساب عنایت کن
بلندم بگیم آآآآآآمین
دلم گرفته
به خیلی دلایل
خسته ام
به خیلی دلایل
یه حال بدیم
یه حالی شبیه ناامیدی
شبیه اینکه دلم میخواد بتونم روحمو عین یه بچه اروم کنم
بتونم به خودم اطمینان بدم من از پسش بر میام
بتونم...
چرا من اینطوریم؟
توکل کردن که اینطوری نیست
توکل کردن ینی آدم مطمئن باشه همه چی درست میشه به قول حضرت علی مثل بچه ای که شب چیزی از پدرش میخواد مطمئنه فرداش پدرش براش فراهم میکنه
مگه منم از خدا نخواستم وکیلم باشه؟
پس چرا اینطوریم؟
خدایا میشه من درست و حسابی بهت توکل کنم تکیه کنم؟ نگرانیامو بریزم دور؟
میشه؟
آره میشه؟
خب من میدونم میشه ولی ندیدم میشه کمک کنی ببینم و دیگه چیز دیگه ای هم نبینم؟
میشه صداتو بشنوم؟توی قلبم بعد آروم میشم...الان آروم نیستما....گفته باشم
امروز وقتی وارد اون بازار شلوغ شدیم یه جا یه پهلوون داشت زنجیزی رو پاره میکرد
امروز با مامان و داداش چهارمی و زنداداش و محمد ابراهیم رفتیم بازار
هم خرید کردیم هم گشتیم همم رفتیم زیارت امامزاده
اون حاج آقاهه بود