مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

تونل زمان

سه شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۲۷ ق.ظ

امروز وقتی از بیرون بر میگشتم تو مسیر یه مغازه لباس بچگانه منو خیلی جذب خودش کرد طوری که دوباره عقبگرد کردم سمتش و به لباس پشت ویترین خیره شدم

مثل تونل زمان عمل کرد

برگشتم به ۲۷ سال پیش، وقتی خریدای عیدمونو تازه زمین گذاشته بودیم اونوقتا حاج داداشم دبیرستانی بود عزیزی هم همینطور بقیه کوچیک بودیم جز خانداداش که تازه از سربازی برگشته بود و آباجی که گاهی با شوهر و بچه هاش بهمون سر میزد

اونروزم بزرگترا جمع و جور میکردن و کوچیکترا رسالت همیشگی رو اجرا میکردن هر کی مشغول به هم ریختن یه قسمت بود 

مامانم اونروز خیلی خسته بود، حاج داداشم بین خریدها یه پارچه صورتی با تور تزیینی طوسی بیرون کشید و رفت سراغش

من از کنارش تکون نمیخوردم

آخه خیلی ذوق داشتم، اون لباس برای من بود، مامانم توی روستای قبلی خیاط هم بود و چون همه از بچگی کنار دستش دیده بودیم بدون استثنا سن نوجوونی براحتی جرئت و توان دوخت و دوز رو در خودمون میدیدیم

نتیجه شد یه پیراهن صورتی چنددامنه خیلی خوشگل با کمربندی که همیشه عزیزی برام پاپیونی می‌بستش، و این توی اون دوران ورشکستگی ما خاطره ی خیلی شیرینی شد برای من

عزیز دردونه بودم و این دردهای دیگه ای مثل غریبی و ورشکستگی رو انقدر کمرنگ میکرد که انگار نبودن

(بین فامیلهای ما گاها پیش میاد که به خواهر بزرگ میگیم آباجی و خواهر دوم عزیزی)

اون لباس من شبیه لباس پشت ویترین بود البته برای من قشنگتر بود

از فروشنده اجازه گرفتم تا چند تا عکس ازش داشته باشم

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۱۵
شاداب امیدوار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">