مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

۹۲ مطلب با موضوع «ماجراهای من و خانواده» ثبت شده است

خدایا، از طرف من که هیچی ندارم، میشه لطفا یه چیزی که خیلی خیلی خیلی خیلی خواهرم خوشحال کنه بهش بدی؟ هدیه بدی؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۰ ، ۱۶:۵۷
شاداب امیدوار

شدیدا دلگیرم

از دیدن اون زن به اینور، دوباره اینطوری شدم

دیگه دوستش ندارم، و دیگه می دونم باهام دشمنه!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۲۲
شاداب امیدوار

پفک نمکی مینو بزرگ، دو نفری با آبجی میچسبه

به یاد دایی مرتضی خدابیامرز و کودکی شیرینمون و پفک هایی که از مغازه ی خودش به ما میداد، هیچی از مزه ی پفک متوجه نشدم، لبخند مهربون دایی که صادقانه به دلهای کوچولوی ما هدیه می کرد، همه ی ذهنمو پر کرد

برم براش فاتحه بخونم

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۱۹
شاداب امیدوار

خیلی خوبه که کسی باشه براش درددل کنی 💖

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۳۲
شاداب امیدوار

زنگ زدم، چندتا غلط داشتم

غروب روز پنجشنبه باید سوره مدثر تا ۳۱ و جن تا ۱۲ مرسلات کامل مزمل کامل تحویل بدم

ان شاءالله

 

استاد دیگرمون هم فرموده بودند که آشپزخانه خود را به طور غیرمستقیم توصیف کنید، که موفق نبودم! 

خیلی سخت بود.... خیلی سخت، هر کاری میکنم مستقیم میشه:////

 

دو  تا خانوم اومدن خواستگاری، بدون اطلاع قبلی!!!! در حیاط باز کرده بودیم که مامان و علی با موتور برن برای کاشت سیفی جات

بذرها تازه آماده شده بود مامان میخواست چادر بپوشه که یهو دو نا خانم اومدن مکث هم نمیکردن اصلا

منم به سرعت از بهت درومدم و به مامان گفتم مامان اینا رو بگیر من رفتم😂😂😂😂 بعدشم به سرعت خودمو به طبقه بالا رسوندم بابا توی حال خوابیده بود آرام هم کنارش نشسته بود، گفتم آرام ! بدو حمله کردن 😂😂😂😂😂😂 آرام هم که اعصاب خط خطی و ادبیات منو میشناسه بی چک و چونه و چرا و چی شده و چطور و کیا؟ اومد کمک هرررررر چی وسایل تو  اتاق پذیرایی بود ریختیم اتاق بغلی درش هم بستیم پرده آشپزخانه هم کشیدم 

خیلی شگفت انگیز خدا کمک کرد آبرومون نره ، چون نصف اتاق نظافت اساسی کرده بودم و خیلی به هم ریختگی داشتیم...

اوضاع خیلی بحرانی شده بود

آخر هم  خواستگار آرام سنش باهاش همخوانی نداشت و منتفی و کان لیکن تلقی و ملغی گردید

ولی خدایی چه فکری میکنن بی خبر ماه رمضان میرن دختربینی و خواستگاری و .....

نکنید جدا، خیلی زشته....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۱۱
شاداب امیدوار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۹:۱۹
شاداب امیدوار

سوره مرسلات مرور کردم

مزمل هم همینطور

سوره مدثر باید دوباره مرور کنم، و سوره جن هم سه آیه جدیده مونده

خدا کنه برسم بخونم، و حفظ کنم

گوش کردن هم خوبه، یه ذره حساس شدم به صدا، در حدی که گاهی صدای کشیدن دستم روی پوست صورت خودم اذیتم میکنه...

کم خوابیدم، صبح ۵، ۱۰ نشده هم بیدار شدم

 

دلم میخواد زندگیمو تغییر بدم

باید برنامه‌ریزی دقیقتری داشته باشم و بیشتر تلاش کنم

نیاز به تفریحات تازه دارم، اما زیاد چیزی به ذهنم نمیرسه

شاید یک جلد کتاب سودوکو خوشحالم کنه، یا یه کمی خیاطی

تازگیا دو تا لباس برای خواهرم دوختم، گاهی سربه سرش میذارم میگم عههههه؟ این چه خوشگله!!! کی گرفتی؟ از کجا خریدی؟ آرامم میگه نخریدم که، آبجیم دوخته، میگم وااااااااااااای خوشبحالت! چه خواهر خوبی... بگو یکی هم برای من بدوزه

آرامم میگه حالا ببینم چی میشه، بچه خوبی باشی شاااااید بهش گفتم:) 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۳۴
شاداب امیدوار

دلم برای اونی که آدو منو صدا میکنه تنگ شده

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۰:۲۶
شاداب امیدوار

عزیزی رو دیگه فقط توی خواب میبینم

سخته

اما بازم  شکر خدا که اقلا توی خواب میبینمش

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۲۸
شاداب امیدوار

حالم خیلی بهتر شده

انقدر که چند روزی میشه دیگه داد نمیزنم

فقط گریه میکنم

 

جالبترین قسمتش اینه که اون آدمی که تا این اندازه ناراحتم کرده، حتی نمی دونه چکار کرده با دل شکسته ی من

و تازه وقتی بفهمه، شاید خوشحال هم بشه

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۲۲
شاداب امیدوار