راهی قصه ی ما داره روزگارش به بطالت میگذرونه
که اصلا خوب نیست!
راهی قصه ی ما داره روزگارش به بطالت میگذرونه
که اصلا خوب نیست!
رفتم تو آشپزخونه چای بریزم برای خودم پنجره باز بود نسیم خنکی هم میومد همون موقع صدای اذان مسجد اول شهر که به روستامونم نزدیکه بلند شد
خیلی خوبه
صدای اذان اون مسجدو خیلی دوس دارم
قبلنا آشپزخونه نبود اونجا اتاق بود من و آرام جامونو مینداختیم دم پنجره و صبحا با همون صدای اذان کلی از زندگیمون لذت میبردیم یادش بخیر... چه نسیم دلنشینی بود...چه صدای قشنگی... اذانش انگار از آسمون پخش میشد نمیدونم موذنش کی بود ولی خیلی قشنگ بود...
من برم به نماز عشق بورزم
سویشرت امیرعباس روی چوب رختیه
خدا منو ببخشه ذیروز خیلی دعواش کردم
ولی بنظرم لازم بود
یه بارم آرام خواهرمو صدا میزد رفتم تو ایوون گفتم چیه عباس؟
چشم گردوندم نبود یه دفه دیدم با اون قیافه ی قشنگ و خواستنیش از کنار درخت و پشت حوض پاشد و من میتونستم سر و شونه ها و دستاشو ببینم که یکی از جغجغه های بوقولو دستش گرفته و میگه عمه بیا ببین داره از پاش خون میاد بعدم اکیپ درمان تشکیل دادنو با الکل سفیدو دستکش و ... مشغول رسیدگی به ناخن مورچه ای دردناک جوجه ی کوچولو شدن
یه دامن دیدم خیلی خوشگل بود
دلم میخواست عین مدادرنگی اقلا 6 رنگشو بخرم
ولی خودمو کنترل کردم
چون اونوقت باید 6 رنگم شال و روسری و بلوز و سارافون و پارچه بلوز و .....میخریدم
خودمو راحت کردم رفتم یه دونه دامن مشکی خریدم همونو دارم با کللللل بلوزام و کت هام میپوشم یه کیفی میده که نگو
فقط چون از ساپورت به غایت بیزارم زیرش شلوار تنگ و راحت میپوشم
خدایا ممنونم که به من نشون دادی میشه بلوزو با دامن پوشید
و ممنونم که به من آموختی پوشیدن بلوز همراه با ساپورت خیلی زشت و زننده و ضایع ست!
سپاس!
به بقیه هم بیاموز
آمیـــــــــــــــــــــــــن!
20 شهریور تولد فرزانه بود
دوست دوران دبیرستانم
دیدم اگه این رشته ی محبتو پاره کنم کسی گرهش نمیزنه
اینه که گفتم همون بهتر که این رشته هم نباشه!
از وقتی سال اول دبیرستان، ینی سال 81-82 حدودا همیشه تولدشو بهش تبریک میگفتم
و اون همیشه فقط تشکر میکرد!
امسال خواستم زحمت تشکر کردنم از گردنش بندازم به امید خدا کلا راحت شه
اون راحت شده یا ناراحت نمیدونم
ولی من الان خیلی راحتم!
اون دوست محترم و مسئولیت پذیری که همش مراقب جوجه غازا بود
و خیلی برای همسرش سرود میخوند
و هی با سروداش سر ما رو میبرد
و مغز ما رو اره میکرد
همون بزرگ خاندان غازا رو میگم
باباشون ینی
اونو خوردیم
خواهرم داشت امادش میکرد پیکر بی جان وی (غاز مرحوم) توی سینی بود و در حال آماده شدن
داداشم گفت :
دو سه بار اومد برام
این عاقبتش بود!
و به من نگاه میکرد
:////
بازم یه اتفاق تلخ برای یک خانواده!
یه اتفاق به نام فروپاشی!
بسه بابا
عهههه
لااقل...هیچی ولش کنیم
سرزنش فایده ای نداره!
سرماخوردگی
خستگی
گاهی دلزدگی و دل گرفتگی
کار داشتگی
خرید
دور همی
کار
کار کار
تاول زدن دست حتی با وجود استفاده از دستکش
بهبودی یه پای بوقول
لنگ شدن مجدد اون یکی پای بوقول
تعیین نژاد دو تا از جوجه مغول ها(جوجه مرغهای بوقول)!!!! و شکر خدا وجود دو عدد جوجه ی روسی خنده دار:)))) در میان آنان!!!
درد بی درمان عصا قورت دادگی و بازگشت اسف بار ان به طور موقت!!!!
اعصاب خورد شدگی!