دیوانه نیستم که هر شب کاور مبل گوشه بالایی اتاق پذیرایی را برایتان مرتب میکنم
که میایم توی هال روبروی در مینشینم تا اگر بیایید به احترامتان برخیزم
که هر بار به ساعت نگاه میکنم فکر میکنم یعنی الان کجاهستند؟ چکار میکنند؟ نیمه شب ها فکر میکنم الان در کدام کوچه به تکاپوی کمک به یتیم و فقیری، یا چشمانتان ...نکند تر باشد؟
یا اینکه کنار سفره فکر میکنم یعنی الان چیزی میل کرده اند؟
یا اینکه وقتی خیس عرق در حال کار طاقت فرسا، دانه های درشت عرق پیشانیم را رد میکنند و از پشت پلک هایم مثل اشک پایین میریزند مسرور و شادمان به حلال بودن نتیجه ی کارم فکر میکنم که شاید در وعده ای سعادت پذیرایی از جنابتان دست داد و از شوق این رویا با تلاش بیشتری ادامه میدهم...
دیوانه نیستم
فقط منتظر قدوم مبارکتان هستم منت بگذارید و بر دیدگانم قدم بگذارید... راستی بابا جانم، بابا صاحبم...حالا حتما نماز شب میخوانید آری؟
به حال زار این غفلت زده بی نوا هم در قنوت نمازتان دعایی میکنید؟
من که مومن نیستم اما بسیار محتاج اللهم اغفر هستم
باشد که به یمن دعای حضرتتان این خسران زده هم به نوایی از جنس ایمان و تقرب دست یابد
انشاءالله...