کی باشه بابا که وقتی میخوام آب بخورم اول برای شما بیارم...
کی باشه شبا براتون سجاده پهن کنم شما نماز شب بخونید و منم پشت سر شما قامت ببندم
کی باشه کنار سفره ای بشینم که شما بالای اون مجلس نشستین
کی باشه من ببینم شما روی اون مبل بالای اتاق نشستین، یا متکایی که شب میذارم وسطش گود شده و من خوشحال شم که شما مهمون آدمی مثل من شدین
آخه پس کی میاین؟
من چشم به راهتونما...
ممنون که دعامون میکنید
شما برکت تمام آفرینش هستید، کاش من هزاران هزار جان داشتم تا هر بار مشتاقتر فدای شما بشم، نمیدونم چطوری بگم فقط خدا کنه قبول بشم...
بابا جان دلم میخواد نذر ظهور پخش بکنم، دلم میخواد انقدر پول و توان و معرفت داشته باشم که تا زنده ام هر کی هر چی نداشت راحت بیاد از خونه من ببره بگه این شیعه ی حضرت صاحبه، دست رد به سینه ی محتاج نمیزنه دلم میخواد منو به شما بشناسن، منو نبینن، از من به شما برسن، که منم به شما رسیده باشم...
گریه هام از دلتنگیه، وگرنه من همیشه راضی و صبور و امیدوار می مونم به امید خدا...
دیوانه نیستم که هر شب کاور مبل گوشه بالایی اتاق پذیرایی را برایتان مرتب میکنم
که میایم توی هال روبروی در مینشینم تا اگر بیایید به احترامتان برخیزم
که هر بار به ساعت نگاه میکنم فکر میکنم یعنی الان کجاهستند؟ چکار میکنند؟ نیمه شب ها فکر میکنم الان در کدام کوچه به تکاپوی کمک به یتیم و فقیری، یا چشمانتان ...نکند تر باشد؟
یا اینکه کنار سفره فکر میکنم یعنی الان چیزی میل کرده اند؟
یا اینکه وقتی خیس عرق در حال کار طاقت فرسا، دانه های درشت عرق پیشانیم را رد میکنند و از پشت پلک هایم مثل اشک پایین میریزند مسرور و شادمان به حلال بودن نتیجه ی کارم فکر میکنم که شاید در وعده ای سعادت پذیرایی از جنابتان دست داد و از شوق این رویا با تلاش بیشتری ادامه میدهم...
دیوانه نیستم
فقط منتظر قدوم مبارکتان هستم منت بگذارید و بر دیدگانم قدم بگذارید... راستی بابا جانم، بابا صاحبم...حالا حتما نماز شب میخوانید آری؟
به حال زار این غفلت زده بی نوا هم در قنوت نمازتان دعایی میکنید؟
من که مومن نیستم اما بسیار محتاج اللهم اغفر هستم
باشد که به یمن دعای حضرتتان این خسران زده هم به نوایی از جنس ایمان و تقرب دست یابد
انشاءالله...
وقتی خانوم ابریشمی بچه بود، یه بار آرام خواهرم، ازش پرسید:
عزیزم وقتی بری کربلا زیارت چیکار میکنی؟!
خانوم ابریشمی هم که حدودا دو ساله بود گفت
میرم براشون آب میبرم...
واقعا کاش میشد...
البته شایدم کمک به یه مستمند برای خدا خیلی با ارزش باشه اونم یه ایستادن مقابل یه ظلمه دیگه
کل ارض کربلا...کل یوم عاشورا...
همین تن ندیم به خفت و ذلت خودخواهی خودش جهاد و نعمت بزرگیه
خانوم ابریشمی ما، ازونجایی که مراد ۹ ساله بود، و همیشه آرزومندان آمدنش اطرافش بودن، و در حال گفتگو باهاش بودن، همون یه سالگی خیلی خوب حرف میزد الحمدالله...
الهی که زندگیش پر از نگاه پر مهر خدا باشه، اونقدر زیاد که فکر و ذکرش هرگز لحظه ای از بابا صاحب دور نباشه
بین همچین شیعه هایی که شما دارید، چرا باید من به چشم شما بیام بابا صاحب؟!
تا وقتی مثل اونا یاد نگرفتم هر چی دارم از خداست و برای خداست
تا وقتی دارم برای گفتن یه حرف مثبت یا تحمل شنیدن چند تا حرف تلخ یا کمک کردن به یه نیازمندتر از خودم دو دو تا چهارتا میکنم
تا وقتی با مفهوم گذشت اینهمه بیگانه هستم، و یاد نگرفتم محبت زیباتر از حسادته، امید محکم تر از حسرتای منه
واقعا چرا باید به چشم بابا صاحبم بیام؟!
وقتی خودمو درون متلاطم و طوفانی از مادیات رو با اون دل های دریایی و زلال، مقایسه میکنم، دلم به درد میاد از خودم شرمنده میشم و گریم میگیره از دست خودم...به حال خودم...
بابا بهشون سلام میدم شاید به هوای جواب واجب سلامم بیان منو ببینن دلشون به رحم بیاد، بیان دنبال خواهرشون، برای من دور بودن فکرم از اون برادرای سفرکرده سخته
بابا برادرام میان دنبالم؟!
بابا بهشون میگی؟! اونا رو حرف شما حرف نمیزنن
بابا دلم براشون تنگه...
ممنون برای همه ی محبت ها، بخصوص این آخری
بابا صاحب باید چیکار کنم؟!
هم احترام خودم و بقیه حفظ شه، هم اینکه بقیه انقدر نسبت به من و حرفا و نیازها و حساسیت هام و حریمم بی تفاوت نباشن، بی تفاوت نباشن که تهش من مجبور شم اونطوری حرف بزنم که نباید، ازونطرف خودمو چیکار کنم که لحن و اندازه ی بلندی صدام زشت نشه...چیکار کنم که دیده بشم شنیده بشم و زیر پای بی احترامی و بی تفاوتی بقیه له نشم؟
من باید چیکار کنم؟!
بلد نیستم...
یادمم ندادن
میشه شما به همه ی ما یاد بدین؟
اصا اینکه میگم دیده بشم شنیده بشم خوبه؟ یا بده؟ اینکه ناراحت میشم...شما هم بهم حق میدین؟ یا اشتباه میکنم؟
این روزا همه شمشیر انتقاد و نامهربونی رو برام کشیدن
منم تنهام و نمیخوام به عنوان دفاع بهشون صدمه بزنم
چطور باهاشون رفتار کنم که جای زخم شمشیر بهم گل بدن؟
میشه خواهش کنم بهم یاد بدین؟
من به جز خدا هیچکی رو ندارم....
خواهش میکنم....
بابا صاحب، امروز در دلم زلزله آمد
به قدرت یک عالمه خاطره در ثانیه
گچبری های صورتم به هم ریخت و اثری از خنده در آن نماند
در عوض هرچه صدوقچه اسرار در زیر زمین افکارم و در پستوهای ذهنم پنهان کرده بودم بیرون ریخت
حالا هم همه فهمیدند که آن آرامشی که دیده بودند فقط ماله کشی ناشیانه ای روی دیوار ترک خورده ی اعتمادم بوده
خلاصه که بدجور وام لازم شدم تا از نو این بنای ویران شده را بسازم
البته توان پس دادن هم ندارم
آخر چه کسب میتواند دعای شما را جبران کند؟!
دلم میخواد مثل یه جوانه
یا نه مثل یه پرنده
نه... اصلا نمیتونم توصیف کنم چطور...
ولی دلم میخواد منم با صدای مؤذن به پرواز در بیام
با اشتیاق فراوان
همممممه جا بتونم ندای اشهد ان علی حجت الله سر بدم
اشهد ان علی حجت الله
اشهد ان علی حجت الله
اشهد ان علی حجت الله...
البته الان دیگه حضرت بقیه الله هم حجت الله هستن
حضرت حجت صبح زیباتون بخیر...