زندگی اونجایی شیرین میشه که ...
که
میری مهمونی همه بهت احترام میذارن و بهت محبت میکنن
و فرزند اون خانواده بهت تعارف میکنه: بمون ما دو هفته دیگه با خودمون میبریمت
و وقتی میخوام مامانو بیدار کنم تا آماده بشه باز میگه ای بابا مادربزرگو چیکار داری؟ شاید بخواد بمونه اصا!
این در حالیه که همین آقا یه روز تو آغوشم خوابیده یا روی پاهام متکا گذاشتم و خوابوندمش روی پام و براش لالایی خوندم تا خوابیده
حالا قدش از من انقد بلندتر شده که باید خم بشه تا من بتونم بوسِ مخصوص خانواده رو روی پیشونیش بکارم
حالا دیگه تعارف میکنه که بمونیم
دیگه هرچی مادرش امر میکنه اطاعت میکنه
و دیگه باباشو فقط حاجی صدا میزنه
دیگه حواسش به همه هست...
و خواهرش دلنواز خانوم که همسن خودشه وقتی مادرش با بشقابای میوه وارد میشه پیش ازینکه من بدو بدو برسم و نذارم ایشون که بزرگترن از ما پذیرایی کنن بشقابا رو از مادرش گرفته
و اونیکی خواهرش متین بانو دیگه وقتی بزرگترا باهاش شوخی میکنن حرص نمیخوره سکوت میکنه یه لبخندی میزنه و سرشو میندازه پایین بدون اینکه جوابتو بده
زندگی اینجاهاست که خیلی شیرین میشه...
:)