امروز صبح بقیه رفتن صحرا خوشگذرونی
من موندم.هم به کارام برسم هم نهار بذارم و خونه رو مرتب کنم.
کارا زیاد بود. ولی خدا کمک کرد انجام شد.
وسط کارا دلم برای بابا تنگ شد. انقد که صداش زدم. چند ثانیه بعد عزیز دلم زنگ زد که میای بیام دنبالت؟ یه کم خندیدیم . شوخی کردیم. به یاد قدیما. میگفت از مدرسه برگشتی بیام دنبالت؟ منظورش قدیما بود. منم مثل خودش جواب دادم. گفتم اگه میذاری من بشینم روی صندلی درختی بیا. یادش نبود. گفت کدوم؟ گفتم همون درخت بید کنار حوض. یادته بابا شاخههاشو شکل صندلی کرده بود و ما روش نوبتی درس میخوندیم؟ یادش اومد.
اما عصر دیگه منم رفتم. شامم همونجا خوردیم. خودش روی آتیش درستش کرد. بازم وقتی رفتم سراغ درخت توت، یاد بابا افتادم. خلاصه امروزم حسابی برای بابا فاتحه فرستادم.
چندبارم یاد اون زن و مرد افتادم. ولی فوری به یاد لحظه ای که به هوش اومدم و از خوشحالی گریه میکردم، همه غما رو رها کردم.
هیچی توی دنیا ارزش یه لحظه سلامتی و دلخوشی رو نداره
من باید خودم مدیر افکارم باشم نه افکارم مدیر من!
خوشحالم...
تقوا هم نیومد. از بغداد رفت مهران از مهران به تهران
من دلم براش تنگ شده بود... دیگه قسمت نشد
انشاءالله به زودی ببینمش
مهدی کل عصر و امشبو خوابید
وقتی برگشتیم دم آشپزخونه خم شدم چیزی توی کیفم بذارم حسین حواسش نبود با آرنج کوبید به جای جراحی
درسته خندیدم ولی خیلی درد گرفت...
تمرینات فن بیانم نصفش مونده...
بعدازظهر هم کلی خوابیدم
انقد چسبید... اصلا خوابش مثل عسل کش میومد
خیلی وقت بود اینجوری هلاک نشده بودم برای خواب
فک کنم اینکه از صبح تا عصر ساعت ۳ ننشسته بودم بی تاثیر نبود
نهارم درست کردم
آشپزی کردن من مثل ماه گرفتگیه
فقط وقتی عزیزای دلم باشن عشقم میکشه آشپزی کنم
چند تا تکنیک اقتدار روی ابراهیم زدم برای اولین بار توی کل زندگیش خودش دلش خواست منو ببوسه 😁 واقعا فکر نمیکردم توی این سن هم جواب بده
صحرا که بودیم نسیم خیلی خنکی میوزید که چند جون به جونام آدم اضافه میکرد
جای بابا خیلی خالی بود
و جای عزیزی...
و چقد خوب بود که اون زن نبود
و اون مرد...
سارا و مامان امروز رفتن بیرون کار داشتن برگشتنی کلی خرید کرده بودن
زردآلو هم خریده بودن
داشتم توی نایلون میوهها دنبال زردآلوی نرم و عسلی میگشتم تا بشورم برای بابا
که یهو وسط کار زمان ایستاد چون من موندم و یاد جای خالی بابا...
وقتی یادش میفتم از طرف بابا برای پدر و مادر امام زمان علیه السلام فاتحه میفرستم...
هر شب دعاهامو سر پا جلوی قاب عکسش میخونم
امشب طبق معمول یه زمان طولانی رو تلفنی باهاش حرف زدم و حسابی چسبید
دلم تنگ خواهریست که دیگر ندارمش
کاش میشد بروم به خانه بیارمش
دلم گرفته
حوصله ندارم
یه اتفاق خوبی افتاد اونم اینکه خواهرم اومده، خواهر بزرگم
خداروشکر بچههاش خوبن
یه شهیدی هست، داداشم شده، ینی خدا کنه قبول کرده باشه، اسمش شهید سیف الله شیعهزاده هست، این داداش سیفالله من سنش کم بوده توی بهزیستی بوده منم اون وقتا نبودم اصا بعد میره جبهه بیسیمچی بوده داداشم
اسیر میشه منافقین خدا لعنتشون کنه، اذیتش میکنن، ولی داداش من خیلی محکم بوده، هیچی لو نداده، تازه برگهی کدها و عملیات ها رو هم خورده نذاشته دست اونا بیفته، خدا لعنت کنه اونا رو... حتی بعد از کشتنش هم دست برنداشتن...
داداش مظلومم...
الهی دورش بگردم...
خودتون برید بخونید من نمیتونم بگم
چون از وقتی شناختمش دیگه میخوام خواهرش باشم، دلم براش یه ذره شده
عکسش هم گذاشتم پشت صفحه گوشیم
دستهبندی این یادداشت فقط ماجراهای من و خانواده هست
چی میشه که برای زندگی یکی دیگه نسخه میپیچن؟ مگه کسی ازشون درخواست کرده؟
به عبارتی سر پیازن یا تهش؟ دقیقا کجاشن؟
دلم میخواد برای خانم ابریشمی لباسهای زیبا و متنوع بدوزم واینجوری محبتمو بهش نشون بدم
اما این باعث تفرقه بین اون و همترازان او در نسبت با من میشه
خب منم دلم نمیخواد به این وسیله خودش یا بقیه رو ناراحت کنم