امروز، روز قشنگی بود
رفته بودم خرید، یه فروشگاه بزرگ، توی فکر بودم، کلی بار همراهم داشتم، یک دستم خریدهایی قبلی اعم از میوه و دارو و روسری و... با دست دیگرم و با سختی سبد برداشتم تا کمی هم از فروشگاه خریدهای لیستم را تکمیل کنم، پیدا کرده و نکرده گوشم باز شد حواسم جمع، شنیدم که موسیقی پخش میشد با صدای بلند، با صدای خواننده، حالم به هم خورد، صورتم جمع شد، خواستم همانها را هم بگذارم و خرید نکرده از آنجا فرار کنم تا نشنوم چیزی که از آن منع شده ام
دیدم به بیمارم قول داده ام پس باید چیزی را که خواسته برایش ببرم و شب شده و ازین دیرتر برگشتن به مصلحت سایه نشین نیست، پس به چشم بر هم زدن پیدا کردم و برداشتم، منتظر بودم تا حساب کنم، مقابل صندوق باید در صف می ایستادم سبد را در صف گذاشتم و خودم قصد بیرون رفتن کردم تا وقت پرداخت به داخل برگردم، دیدم به طرفه العینی صدای دلنشین و سپاس برانگیز اذان به گوش رسید و آهنگ قطع شد
همین اتفاق به ظاهر کوچک چقدر شیرین بود