مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

۴۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

چند وقت پیش در جمعی نشسته بودیم جمع نسبتا صمیمی بود، داشتیم ا. آینده حرف میزدیم و از مثلا ده سال دیگر که کداممان کجا هستیم و به چه جایگاهی خواهیم رسید، در افکارم غوطه ور بودم که یکی از افراد حاضر در جمع شاید بی منظور و فقط از روی نادانی یا برای شوخی، با دیدن ذوق زاید الوصف من که در صدا و چهره ام هویدا بود، رو به من گفت من میدونم ده سال دیگه هم تو همچنان داری زیر گاوها رو تمیز میکنی، من چنین انتظاری نداشتم پس بهم برایم گران آمد برادرهایم که در جمع حضور داشتند میخواستند جوابش را بدهند که خودم زحمت را تقبل کردم و به سرعت و با لبخند پاسخ دادم: با شما انشاءالله که داداش سومی با تاکید ادامه داد با شمای دوست! و  اینگونه بود که آن جناب از کرده خود پشیمان گردید

دعا میکنم نه آن آدم که اتفاقا برایم عزیز هم هست، نه هیچکس دیگر، سختی نکشد...

خدا را  شکر میکنم...و آرزو میکنم اگر باز با چنین موقعیتی مواجه شدم، صبر پیشه کنم، که این برای من زیبنده تر است

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۴
شاداب امیدوار

اولین باری که برایم خواستگار آمد، دقیقا یادم نیست ۱۹ یا ۲۰ ساله بودم...کمتر؟ بیشتر؟ انگار یک عمر گذشته، در حالی که همین حالا من در آستانه ۳۱ سالگی هستم.

ماجرا از این قرار بود که وقتی از دانشگاه برمیگشتم توی مسیر از جلوی مغازه ی استاد علی بنا رد میشدم. استاد علی که همه اوسا علی(بدون سیلاب و تاکید روی عین علی) صدایش میزدند، پسر دایی مادربزرگم بود اما با مادرم مثل خواهر و برادر بودند. طوری که من که انقدر روی پوشاندن مو و مچ دست ها و... از دید نامحرم حساسم گاها وقت پذیرایی تا جلوی در اتاق یادم نمیآمد که دایی واقعی ام نیست و فقط پسردایی مادربزرگم بوده، و تازه جلوی در پیش از ورود به اتاق پذیرایی، سینی را زمین می‌گذاشتم تا آستین های همیشه بالا زده ام را پایین بیاورم. مغازه ی اوسا علی که من و همه ی خواهر برادرهایم دایی علی صدایش میزدیم، لوازم یکبار مصرف فروشی بود. و وقتی آن روز کذایی از جلوی در مغازه ردمیشدم، انقدر از دیدن دایی خوشحال شدم که گل از گلم شکفته به او سلام دادم احوال خودش و زندایی شهربانو را پرسیدم پاسخ احوالپرسی اش را به ادب و احترام دادم و خداحافظی کردم و چند روز بعد دایی علی به تلفن خانه ی ما زنگ زد، برادر بزرگم با او صحبت کرد، میخواست اجازه بدهیم شخصی را که قصد معرفی اش را دارد برای خواستگاری بپذیریم. برادرم به او  گفت خبر خواهد داد، و قبل ازینکه به پدر یا مادر بگوید از خودم پرسید که نظرم چیست؟ آنقدر با برادرهایم راحت هستم که فراتر از حد تصور است، پس اصلا خجالت نکشیدم و فقط پرسیدم شرایط چیست؟ سن و سال و  شغل و.... چطور مرا انتخاب کرده اند...ظاهرا همان روز کذایی پدر خواستگار در مغازه ی دایی و کنار ایشان بوده ولی من اصلا متوجه ایشان نشده بودم، و خواستگار محترم که میگفتند از زیبارویان نیز هستند روبروی مغازه دایی، پیرایشگاه دارد! که من هرگز دیگر به آن سمت خیابان حتی در سالهای آتی هم نگاه نکردم! و  هنوز هم نمیدانم آن بنده ی خدا چه شکلی بود. اما آنچه مقدمات جواب سریع و صریح و منفی من را فراهم آورد تماس های بعدی، و اینکه آنها عجله دارند و خواهر داماد اهل قم است و میخواهند تا داماد آخوندشان آمده مهمانی و تا برنگشته میخواهند کار را فیصله دهند! چقدر به من برخورد! به برادرم گفتم به آنها بگوید من برای ازدواج عجله ندارم! اگر آنها عجله دارند بروند سراغ دختری که او هم عجله داشته باشد که البته آنها هم پذیرفتند! هنوز هم وقتی بخاطر میآورم ناراحت میشوم... حرفشان خیلی زشت بود! خیلی!

بعدتر تا مدتها از دایی خجالت میکشیدم، و زیاد جلوی چشمش آفتابی نمیشدم، حتی گاهی او را میدیدم ولی راهم را کج میکردم و از مسیر دیگری میرفتم. اما بالاخره او  دایی عزیزم بود که همیشه در کودکی ام مرا روی موتورش مینشاند و با محبت همه ی مسیر زمینهای پدری ام تا خانه را با من شوخی میکرد... پس زیاد دلم طاقت نیاورد و دوباره ه شدم همان خواهرزاده ی همیشگی اش...ولی دایی دوباره خواستگار دیگری آورد!!!

چقدر ماجراها پیش آمد و من فراموش کرده بودم...

دایی...حالا روی سنگ مزارش نوشته اند  خادم الحسین...

خدا رحمتش کند دایی مهربانی بود

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۱۵
شاداب امیدوار

از ویژگی های خوب بابام:

همیشه پیاده روی میکنه، حتی الانم تو قرنطینه، تو حیاط راه میره

عاشق هوای باز

به تغذیه و سلامتیش خیلی اهمیت میده

همیشه از اخبار مطلعه، حتی منبع خبرهای روز برای بچه هاش هم هست

کارشو دوس داره

نون حلال به ما داده خدا رو شکر

حلال و حروم رو خوب به ما یاد داده، دیگه اگه کم کاری هس از خودمه

همیشه تلاش خودشو میکنه ازمون حمایت کنه

عاشق کتابه، و کلی کتاب خونده و هنوزم چیزایی بلده که ما نمیدونیم

ما رو دوس داره

پشتکارش بالاست

همیشه نکاتی رو میبینه، و پیشبینی میکنه که ما مهمون سوت میکشه! آخه درسته

به شدت صادق، حتی وقتی به ضررش تموم بشه

اعتقادات محکمی داره

به شدت سیاست داره... خیلی زیاد

حرف دلش با زبون یکیه، حتی اگه تلخ باشه اما خودشه و  نقش بازی میکنه، بخاطر هیچکس

از پدر و مادرم ممنونم که اسم های قشنگی برای ما انتخاب کردن و همه ی تلاش خودشونو کردن تا ما خوشبخت باشیم همین خوشبختی منه... خدا رو شکر...

بازم یادم بیاد مینویسم

خدا برای همه خوب بخواد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۳۹
شاداب امیدوار

حضرات علیین میگفتن ما مشکل برق و آب و فلان نداریم؟

کار به سرعت لاکی وار نت ندارم

الان برق هی در تردد میره و برمیگرده میره و  برمیگرده😐یکی هم نیس بگه برق جان تو هم با ما تو قرنطینه بمون 😷

کسی میدونه این الان دوران پسا چیه؟!!!😶

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۳۰
شاداب امیدوار

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۰
شاداب امیدوار

همون کاه و یونجه دادن به گاو و گوساله هست که در دوران پسادامداری😉، به آن مشغول شدم 😂😂😂😂😂

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۰۸
شاداب امیدوار

حلقه ی ازدواجم...

من دادمش امام حسین

هیچ جوری نمیتونستم بفروشمش یا ببخشم به نیازمند....

 

برای دل های شکسته فقط دعا کنید 

چون جز خدا مرهمی ندارن

برای اونایی که دل میشکنن هم دعا کنید، چون اونا هم آدمن

اونا هم به خدا احتیاج دارن...مثل ما...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۴۸
شاداب امیدوار

جوجه غازی که تعریف کرده بودم آوردیمش کنار بخاری، دیشب نذاشت هیشکی بخوابه😫، بس که جیغ جیغ کرد 😒هی پارچه گرم میکردم میذاشتم دورش نیم ساعت چرت میزد بعدش آب و دون بعد دوباره جییییغ و...روز از نو روزی از نو😖🙅،تو سبدم نمی موند، میپرید بیرون وروجک😄 تا اینکه امروز مامانم طی یه عملیات خلاقانه یه آینه گذاشت روبروش😏 دیگه نمیترسه میره میچسبه به تصویر خودش😄 و  راحت میخوابه😍

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۳۶
شاداب امیدوار

صدای بارون خیلی قشنگه

و شنیدن صدای قرآن خوندن مامان

چند وقت پیش از نماز خوندنش فیلم گرفتم فرستادم برای داداشام که دورن😊

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۴
شاداب امیدوار

یه دونه جوجه غاز درومده که چون بارون میباره و کنار مامانش هم نمی مونه، آوردیم کنار بخاری تو یه سبد، نقد جیغ میزنه...خیلی قشنگ و با مزه ست😍

پرستوهای اصطبلم شدن ۴ جفت، قمری ها هم جوجه شون میخوان پرواز بدن

گربه دیگه نمیخوابه تو اصطبل، چون جاش تنگ شده، آخه علوفه اونجا گذاشتیم

منتظر یه خبر خیلی خوبم

خدا قسمت کنه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۲
شاداب امیدوار