چرا حوصله نوشتن ندارم؟
هی می نویسم، کلی هم سوژه برای نوشتن دارم، ولی حوصلش نی
چرا حوصله نوشتن ندارم؟
هی می نویسم، کلی هم سوژه برای نوشتن دارم، ولی حوصلش نی
پفک نمکی مینو بزرگ، دو نفری با آبجی میچسبه
به یاد دایی مرتضی خدابیامرز و کودکی شیرینمون و پفک هایی که از مغازه ی خودش به ما میداد، هیچی از مزه ی پفک متوجه نشدم، لبخند مهربون دایی که صادقانه به دلهای کوچولوی ما هدیه می کرد، همه ی ذهنمو پر کرد
برم براش فاتحه بخونم
حس خوبی دارم
خدا کنه جو نباشه، حقیقت باشه آرزوهام تحقق پیدا کنه
یه تعداد روح بودیم، خودمون می دونستیم و همو میشناختیم، بقیه نه
خیلی کارا انجام میدادیم، یکیش امربمعروف و نهی ازمنکر بود، خسته نمیشدیم، حتی خرید هم میکردیم، مرتب کردن، همزمان بین خرید کردن میتونستیم یه خیابون بلند طی کنیم، خیلی جالب بود!!!
منم چادر داشتم
از فکر همدیگه رد میشدیم
ازش باخبر میشدیم
با هم انس میگرفتیم
اوووووووووه یه زندگی داشتیم کامل، زندگی پس از مرگ!
خیلی جذاب بود، همه چی تموم نمیشه، همه چی ادامه داره، قشنگه، تازه اونوقتم به خدا پناه میبردیم
عالی بود
یعنی منظور خدا چی بوده؟ میخواد ترسم بریزه، شاید نزدیکه، اصلا دوست ندارم بمیرم، خداکنه شهید بشم
الهی آمین
من چرخ خیاطی میخوام
خدا جان واااااااااااااقعا دلم چرخ خیاطی میخواد
خواهش میکنم بهم بده
اگه صلاحم نیست، پس چرا استعداد و علاقه اش رو بهم دادی؟ پس وسیله هم بهم میدی حتما
شاید باید صبر کنم هنوزم
ولی دیگه صبرم تموم داره میشه، همین الان الان الان الان الان بهم چرخ خیاطی میدی؟
خانه ای کو به دست اجانب شود آباد
ویران کنش آن خانه که بیت الحزن است....
سالهاست هر وقت قرار است کسی به دیدارم بیاید، لباس های شاد و زیبا به تن می کنم، خود را بسیار وجیهانه می آرایم و به سختی به پیشوازش می روم، چون دیگر آن آدم گذشته نیستم! و البته نمیخواهم این را دیگران هم بدانند
مثل یک بنای در آستانه ی فروپاشی، پس از زلزله های سخت! که بخواهند ترک های در شرف روزنه شدنش را با رنگ و فرچه بپوشانند...