بعد از ۴ ماه دربدری توی بیمارستان ها، برمیگردم خونه، دو بار کرونا گرفتم،خانوادم، همه مریض شدن
با کمک الهی خوب شدن
خواهرم از سرطان میمیره
هنوز به هفته نکشیده، ۴ شب نخوابیدم
تازه طرف اومده مهمونی ۷ شب، برای شام، نشسته روبروم ، تنها گیرم آورده، بهم میگه چرا اینجوری با من سرد برخورد کردی؟ میخوای نفرینت کنم؟؟؟؟ از خدا صبر میخوام میگم اینا که میبینی کافیت نیست؟ راضیت نمیکنه؟ نه؟!
توی دلم میگم خدایا ممنون که بهم صبر میدی
نفس عمیق میکشم دوباره میگم
عزیزم تو برای من محترمی
دست بردار نیست
باز میگه، نمیدونم چرا؟ ولی دیگه باور نمیکنم
میگم چون محبتت به من زیاده، دست خودت نیست این همه بزرگواری...