زندگیه شیرین و ارام و معمولیه نگاه:)
یه چیزی امروز خیلی بهم مزه داد اونم این بود که هر سه تا بچه های حاج داداش وقتی میخواستن برن بدون خداحافظی نرفتن
صبح محمد و دلنواز خانوم اول با کلی شوخی و خنده بیدارم کردن و خداحافظی کردن شبم متین بانو بیدارم کرد ازم خداحافظی کرد بعد رفت خیلی کیف داد
چقد خوبه عزیزای دلم میدونن من از چیا خوشحال میشم:)
امروز امیرعباس اصرار داشت با موتور باباش بازی کنه، چون روی تک جک بود میترسیدم خدایی نکرده بیفته و اذیت بشه، به امیر گفتم میای کمک؟ مثل همیشه جناب اقای با معرفت اومد بهم کمک کرد من موتورو از روی تک جک درآوردم و جفت جکشو با نوک پام نگه داشتم، یکمم کشیدمش رو به عقب ، امیرمحمد و امیرعباسم زین موتورو کشیدن تا افتاد روی جفت جک:)))) تنهایی زورم نمیرسید:) میتونم جابجاش کنما یه وقتایی میخوام حیاط بشورم جابه جا میکنم ولی زورم نمیرسه بزنم روی جفت جک:)))آقایون کمکم کردن
براشون کیک درست کردم:) البته آخراش آرام خواهرم ادامه شد داد
زنداداش بزرگم سرش درد میکرد چون رفته بود مراسم ختم فامیل شوهرِ خواهرزادم و حتما هم که یاد فوت عزیزش افتاده بود... همیشه وقتی اینجوری سرش درد میگیره خیلی اعصابم به هم میریزه... میگم کاش اصا بهش تلفن نزنن دعوت نکنن... خیلی سخته... خدا صبرش بده... با اینکه الان 7سالی میشگذره ولی هنوزم ... حقم داره... داغ برادر جوون کمر شکنه...
چون همه دور هم بودیم هرکس یه طرف کارو گرفته بود و همه چی خیلی بهتر از معمول پیشرفت... فقط قصاب دیر اومد که دیرم نهار خوردیم
حالا هم میخوام برم سراغ کلپچ با مامانیم
دست آقایون درد نکنه که کمک کردن:)