یه عالمه حرف دارم ولی حوصله نوشتن نیست
وقتش نیست
یک عالمه کار و برنامه دارم که تا آخر امسال میخوام براشون تلاش کنم
یه عالمه حرف دارم ولی حوصله نوشتن نیست
وقتش نیست
یک عالمه کار و برنامه دارم که تا آخر امسال میخوام براشون تلاش کنم
امروز صبح بقیه رفتن صحرا خوشگذرونی
من موندم.هم به کارام برسم هم نهار بذارم و خونه رو مرتب کنم.
کارا زیاد بود. ولی خدا کمک کرد انجام شد.
وسط کارا دلم برای بابا تنگ شد. انقد که صداش زدم. چند ثانیه بعد عزیز دلم زنگ زد که میای بیام دنبالت؟ یه کم خندیدیم . شوخی کردیم. به یاد قدیما. میگفت از مدرسه برگشتی بیام دنبالت؟ منظورش قدیما بود. منم مثل خودش جواب دادم. گفتم اگه میذاری من بشینم روی صندلی درختی بیا. یادش نبود. گفت کدوم؟ گفتم همون درخت بید کنار حوض. یادته بابا شاخههاشو شکل صندلی کرده بود و ما روش نوبتی درس میخوندیم؟ یادش اومد.
اما عصر دیگه منم رفتم. شامم همونجا خوردیم. خودش روی آتیش درستش کرد. بازم وقتی رفتم سراغ درخت توت، یاد بابا افتادم. خلاصه امروزم حسابی برای بابا فاتحه فرستادم.
چندبارم یاد اون زن و مرد افتادم. ولی فوری به یاد لحظه ای که به هوش اومدم و از خوشحالی گریه میکردم، همه غما رو رها کردم.
هیچی توی دنیا ارزش یه لحظه سلامتی و دلخوشی رو نداره
من باید خودم مدیر افکارم باشم نه افکارم مدیر من!
خوشحالم...
تقوا هم نیومد. از بغداد رفت مهران از مهران به تهران
من دلم براش تنگ شده بود... دیگه قسمت نشد
انشاءالله به زودی ببینمش
مهدی کل عصر و امشبو خوابید
وقتی برگشتیم دم آشپزخونه خم شدم چیزی توی کیفم بذارم حسین حواسش نبود با آرنج کوبید به جای جراحی
درسته خندیدم ولی خیلی درد گرفت...
تمرینات فن بیانم نصفش مونده...
بعدازظهر هم کلی خوابیدم
انقد چسبید... اصلا خوابش مثل عسل کش میومد
خیلی وقت بود اینجوری هلاک نشده بودم برای خواب
فک کنم اینکه از صبح تا عصر ساعت ۳ ننشسته بودم بی تاثیر نبود
نهارم درست کردم
آشپزی کردن من مثل ماه گرفتگیه
فقط وقتی عزیزای دلم باشن عشقم میکشه آشپزی کنم
چند تا تکنیک اقتدار روی ابراهیم زدم برای اولین بار توی کل زندگیش خودش دلش خواست منو ببوسه 😁 واقعا فکر نمیکردم توی این سن هم جواب بده
صحرا که بودیم نسیم خیلی خنکی میوزید که چند جون به جونام آدم اضافه میکرد
جای بابا خیلی خالی بود
و جای عزیزی...
و چقد خوب بود که اون زن نبود
و اون مرد...
بعد از مدتها امشب آشپزی کردم 😍😍😍😍😍
مثل گذشته
خیلی کیف داد
اتفاقا عالی هم شد
به همه چسبید
فرمانروا جونم ممنون
ترسیدم
ولی با این وجود میخوام ادامه بدم
تلاشمو میکنم به امید فرمانروا
اگه صلاحم باشه بدستش میارم
من دلم میخواد اربعین بیام پیش شما
چادر رنگی سبک و خنک هم دوختم
توروخدا منو ببر پیاده روی سمت خودت
خواهش میکنم
سارا و مامان امروز رفتن بیرون کار داشتن برگشتنی کلی خرید کرده بودن
زردآلو هم خریده بودن
داشتم توی نایلون میوهها دنبال زردآلوی نرم و عسلی میگشتم تا بشورم برای بابا
که یهو وسط کار زمان ایستاد چون من موندم و یاد جای خالی بابا...
وقتی یادش میفتم از طرف بابا برای پدر و مادر امام زمان علیه السلام فاتحه میفرستم...
هر شب دعاهامو سر پا جلوی قاب عکسش میخونم
فائزه میگه خیلی پیشرفت کردی
زهرا ساداتم همینو میگه
الان روزی حدودا ۳ تا ۴ ساعت صرف میکنم گاهی هم بیشتر ...
تا آخر تابستون ادامه میدم ببینم چی میشه بعد اگه صلاح دیدم تا نوروز آینده
توکل به خدا
ولی دیگه نمیرسم برم بیرون خیلی ...
هر کدوم چند تا نکته گفتن عالی بود
باید رعایت کنم
فائزه چند تا دیگه تمرینم گفت...
خییییییییییلی زبله
سریع گرفت که بدون گرم کردن ویس گرفتم کامل ایراداتمو گفت
خییییییییییلی کیف داد
دمش گرم واقعا
کارش عالیه
نمیدونم به اون جلسه برم و اون مطالبه رو بدم یا نه؟
به مسئولین شهرستانم تحویل میدم
ولی اگه به استانم تحویل بدم خیالم راحتتره
نمیخوام شریک این گناه بزرگ باشم
بیان هنو مخاطب داره؟ نه حوصله رمز گذاشتن دارم نه خوشم میاد کسی بخونه نوشتههامو ...