حس میکنم آنشرلی درونم از ترس من خفه خون گرفته
شدیدا دلگیرم
از دیدن اون زن به اینور، دوباره اینطوری شدم
دیگه دوستش ندارم، و دیگه می دونم باهام دشمنه!!!
سلااااااااااااااام
۴۰ تا جز ۷ دارم یه هفته وقت داره
کی کمک میکنه
لطفا خبر بده
تا حالا ۱۲ بار برداشتن
چرا حوصله نوشتن ندارم؟
هی می نویسم، کلی هم سوژه برای نوشتن دارم، ولی حوصلش نی
پفک نمکی مینو بزرگ، دو نفری با آبجی میچسبه
به یاد دایی مرتضی خدابیامرز و کودکی شیرینمون و پفک هایی که از مغازه ی خودش به ما میداد، هیچی از مزه ی پفک متوجه نشدم، لبخند مهربون دایی که صادقانه به دلهای کوچولوی ما هدیه می کرد، همه ی ذهنمو پر کرد
برم براش فاتحه بخونم
حس خوبی دارم
خدا کنه جو نباشه، حقیقت باشه آرزوهام تحقق پیدا کنه
یه تعداد روح بودیم، خودمون می دونستیم و همو میشناختیم، بقیه نه
خیلی کارا انجام میدادیم، یکیش امربمعروف و نهی ازمنکر بود، خسته نمیشدیم، حتی خرید هم میکردیم، مرتب کردن، همزمان بین خرید کردن میتونستیم یه خیابون بلند طی کنیم، خیلی جالب بود!!!
منم چادر داشتم
از فکر همدیگه رد میشدیم
ازش باخبر میشدیم
با هم انس میگرفتیم
اوووووووووه یه زندگی داشتیم کامل، زندگی پس از مرگ!
خیلی جذاب بود، همه چی تموم نمیشه، همه چی ادامه داره، قشنگه، تازه اونوقتم به خدا پناه میبردیم
عالی بود
یعنی منظور خدا چی بوده؟ میخواد ترسم بریزه، شاید نزدیکه، اصلا دوست ندارم بمیرم، خداکنه شهید بشم
الهی آمین