نگاه هنوز مشق مینویسه!
یه بار که حسین اومده بود خونه ی ما بمونه، شرط مامانش برای اجازه دادن این بود که اگه از صبح تا غروب که اینجاست، مشقاشو بنویسه، میتونه شبم بمونه، بعد تا غروب یه دو سه بار یادآوری کردم ولی پافشاری نکردم، در نهایت غروب شد و حسین هنوز مشقشو ننوشته بود، باباش اومد دید اینطوره یه کم دیگه بهش مهلت داد، دیدم حسین بازم سختشه، همه مشغول بگو و بخند بودیم در این حال اون بخواد مشغول مشق باشه، دیدم تنها کمکی که میتونم بهش بکنم، اینه که باهاش مسابقه بذارم! وقتی گفتم قبول کرد خیلی با هیجان مینوشتیم، بعضی وقتا که نزدیک بود جلو بیفتم دفترشو میبرد دورتر تا من نتونم سوال بعدی رو بنویسم و خب جوابم نمیشد داد دیگه 😅
حالا یه وقتا پاکن میخواستم دیر میداد که جلو بزنه آخراش باباشم اومده بود کمک حسین و یهو مثلا جوابای منو پاک میکرد میگفت حسین! بابا شما برو بنویس من سر عمه رو گرم میکنم زود باش
خلاصه که خیلی خوش گذشت
گاهی باهاشون راه میام گاهی دعواشون میکنم
گاهی وقتی نمیدونن از وروجک بازیاشون فیلم و عکس میگیرم خیلی بامزه میشه
بعدها که بزرگ بشن این فیلمها و عکس ها و نقاشیاشون که تاریخ زدم میشن خاطره
انشاءالله یه روز کارت عروسیشون به این بسته اضافه بشه
یا مثلا عکس فارق التحصیلی یا عکس های محل کارشون، کاری که خودشون دوس داشته باشن و توش مفید باشن
کاری که اونا رو به فرمانروا نزدیکتر کنه البته اونا که نزدیکن، دور نشن
همین