انقدر راحت دل نشکنید...
قبلا وقتی خانوم ابریشمی، خیلی کوچیک بود، من نگا که میکردم، اصا ذوق عالم میومد سرریز میشد تو قلب من، بعدم میشد یه آبشار که محل فرودش تو صورت من بود، و گل لبخند منو، همین عشق آبیاری میکرد😊
اونوقتا فکر میکردم، اگر بمیرم هم حتما از فرمانروا اجازه میگیرم برای یه شبم که شده منو برگردونه توی دنیا، وسط مجلس عروسیه، دخترم خانوم ابریشمی ...
انقدر علاقه...انقدر آرزو....اون همه امید...
فکر نمیکردم روزی بیاد که نقشه بکشم برا چند سال آینده، برای شب عروسیه هم خانوم ابریشمی، هم برای بقیه بچه هام...پاشم برم یه جا زیارت، مهم نیست کجا...فقط نباشم...تا اون وقتی که همه جمع هستن و لبخند به لب بچه هامه، یهو یکی به من نگه عمه عروس بره بیرون، میخوان خطبه رو بخونن، آخه شگون نداره....شما قبلا جدا شدین، واسه اون میگم...
اگه دوباره ازدواج کنم، حتما باید دنبال یکی بگردم مث خودم، که بیاد تو مراسم عقدم، منم اونایی که قبلا جدا نشدن راه نمیدم، چون تجربه منم بهم ثابت کرده، اونا شگون ندارن 😂