قسمت سوم(قبلی رو نصف کردم:)))) )
عیسی خان،دامادِ داییِ مادرم بود البته خانومش دختر دایی مامانم نبود فرزندخونده ی دایی صابر خدابیامرز و دختر زندایی ملوک بود زندایی ملوک وقتی با دایی مامان عروسی کرد از همسر قبلیش کلی بچه اشت که من هیچکدومو نمیشناسم این یکی هم چون زن عیسی خان شده بود میشناختم آخه عیسی خان دوست بابام بود خوب شد که من از مهرداد بچه نداشتما! شایدم خوب نشد... نمیدونم... اقلا خوبیش اینه که به بهونه ی بچه لازم نیست مهردادو ببینم عههههههه بازم مهرداد! با همه احوالپرسی کردمو یه پسر جوون خجالتیم همراشون بود که هی زیرزیرکی داشت منو نگاه میکرد فک کنم خود داماد خودِ پخمه ش باشه یه دخترم با یه آرایش غلیظ . جیغی باهاشون بود که آرایشش هیچ تناسبی با چادرش نداشت! به به معرفم شناختم! دختر خاله بزرگه!!! خاله مهری صداش میزنیم خاله مهری گفت ببخش سمانه ما هر روز مزاحمتونیم سعی کردم لحنم مهربون باشه تا خجالت نکشه گفتم اختیار دارید خاله مهری خوش اومدین اینجا خونه ی خودتونه چه مزاحمتی؟ تیر و ترکشا که تموم شد رفتم تو آشپزخونه چایی رو که ریختم وااااای چایییییی عهههههه نمیدونم کدومشون بدترن! خاطرات مهرداد یا چایی ریختن! چایی ها رو بردم از بابم شروع کردم تعارف کردن و بعدم به عیسی خانو همینطور به ترتیب میدونم باید از سمت راست خونه که وارد میشی باید شروع کنی به تعارفات ولی من اهمیتی نمیدم وقتی موهای پدرم سفیده شده و انقد سنش بالا رفته هیچکس از بابام محترم تر نیست هرچی هم که بابام احسان و اشکانو از منو سپیده بیشتر دوس داشته باشه تعرف کردن چاییا که تموم شد نشستم طبق اصول وانشناسی الان باید میرفتم مینشستم کنار مادر داماد! عمرااااا مگه من میخوام دل اینا رو بدست بیارم تا در راه رضای خدا بیان منو بگیرن
میرم میشینم پایین مجلس کنار همون دختر افاده ای ارایشی که حالا طلاهاشم به نمایش گذاشته
که کاش نمینشتم! آخه بعدش فهمیدم روبروی همون جناب پخمه نشستم عههههه گندت بزنن چه شانسی! بازم زیرزیرکی نگاه میکنه ها شیطونه میگه برم یه بادمجون بکارم پای چشمش بچه پررو! نمیفهمم این که اینجوری نگاه میکنه چرا سه بار باید تعرفش کنی تا چایی برداره انگار زیر لفظی لازمه کلا!!! با اون ریش و سبیلاش! کت شلوارشو طوسی پوشیده انگار میخواد بره مصاحبه استخدامی مدلشم که اداریه اصا...عهعه عه مهرداد اقلا قدش بلند بود چشاش ابی بود یهو طوسی میشد موهاشم زیتونی که احتمالا برای عشلق سینه چاکش خیلی مشعوف کننده بودن با اون پوست روشنش ولی برای من شبیه اخطار بودن مردای قدبلند و خوش چهره معمولا... بسه سمانه! میبینم چشام به گلای قالیه و مادر داماد که نوه ی عیسی خانِ داره از من سوال میپرسه منم مودبانه جوابشو میدم فک کنم اینا الان فک میکنن من خجالت کشیدم خندم میگیره نمیدونن وقتی حتی خبر نداشتم کی هست که میخواد بیاد جوابم معلوم بود همه چی خوبه و من امیدوارم بعد از طی مراسمات و تعارفات چرت و بیهوده به سلامتی رحمتو کم کنن تشریف مبارکشونو کشان کشان با خودشون ببرن! که سوالای خواهر اسکل داماد باعث تفریحم میشه
میخواد غیر مستقیم بپرسه که من کجا درس خوندم اصا خواهر برادر ضایع به دنیا اومدن ضایع هم از دنیا میرن خوب که با جوابام متوجهش کردم چقد باعث تفریحم شده با اجازه ای میگم و میرم بیرون درسته که خلاف اصولم رفتار کردم و باعث شدم اونا نپسندن و برن ولی ته دلم خوشحالم ننگ داشتن همچین خواستگار اسکولی رو به دوش نمیکشم یاد استاد اسدی میفتم هر وقت منومیدید بند میکرد هی چرت و پرت بگه منم در میرفتم میفهمیدم ازم خوشش اومده که داره نمره ی مفتی که اگه هم نده خودم میگیرمش، بذل و بخشش میکنه ولی هیچ خوشم نمیومد اون بیاد خواستگاریم آدم خودباخته... اصا خودشو آدم حساب نمیکرد هی تو فکر این بود که جایگاه دامادشون از خودش بالاتره و خودشو خاندانشو به اون نسبت میداد! حالم به هم میخورد.... اگه باعث ایجاد موقعیت براش نمیشد که باهام حرف بزنه حتما با نمره های مفتش مخالفت میکردم ولی به شدت چندشم میشد باهاش هم کلام بشم... با مهرداد که مقایسش میکنم نمیدونم کدومشون بدتر بودن... خیلی بده که هی همه رو با مهرداد مقایسه میکنم حتما یه فکر جدی براش میکنم اینطوری نمیشه که حتی خاطراتشم بخواد الانمو خراب کنه
صدای خداحافظیشون میاد میرم بیرون با خوشرویی تمام باهاشون خداحافظی میکنم
کسی به رفتارم اعتراضی نمیکنه
همه چی به ریتم قبلی در میاد و مشغول پخت و پز شام میشیم و یه شب خوبو میسازیم آخر شب احسان و خانوادشم میرن و اشکانو خانومشم می مونن سیماو بچه هاشم می مونن منم میرم تو اتاقم طبق معمول قرآنمو بخونم شروع میکنم صفحه ی دوم و سومم که دلم میگه برو سراغ مامان برو سراغ مامان مامان بهت احتیاج داره سمانه زود برو بی خیال ادامه میشم و میام میبینم مامان تنهایی توی هال دراز کشیده صداش میزنم که میبینم...
بچه ها شاید یه کم فضا سازی و توصیف چهره ها ناقص باشه تکمیل میشه
ادامه دارد...
یه سوال
اگه بخوام پست های وبلاگمو بعضی هاشو هیچکس نبینه.
مثلا تمام پست های ده روز اول ماه محرم رو نمیخوام نمایش داده بشه. چیکار باید کنم.
میخواستم پاک کنم کل پست های عاشورایی رو . گفتم یه سوال بپرسم قبلش از شما . شاید راهی باشه غیر از پاک کردن