اونوقتا دلم پاک بود...
روز شانزدهم از ماه ششم
دختری با لباس مجلسیه آبی با شال آبی ای که روی شونه هاش انداخته تا از تیررس دید ارایشگر خارجش کنه نشسته توی ارایشگاه
از خانوادش فقط همسر برادرش همراهشه
کار موهاش تموم شده موهای کوتاه دخترک با موهای اضافه ای که ارایشگر گذاشته، زیبا شده و دیگه معلوم نیست که موهای عروس کوتاهه پس برای جشن عقد مشکلی پیش نمیاد تا عروسی هم حتما بلندتر میشه
آرایشگر که از اقوام مادر داماده در حالی که داره برای عروس خط چشم میکشه همزمان مشغول تعریف و تمجید از جنس مژه مصنوعی ای میشه که برای عروس گذاشته
بیشتر توضیح میده و میگه وقتی رفتم سوریه زیارت ازونجا گرفتم عروس که تا اون موقع ساکته با همون چشمای بسته به زبون میاد و میگه زیاتتون قبول... خوشبحالتون...
آرایشگر همینطور که داره کار صورت دخترو تموم میکنه شروع میکنه به تعریف و در جواب مادر داماد که میپرسه کجاها رفتید؟ ادامه میده
خاله ازون مسیری که سر امام حسینو رو نیزه ها بردن و اسیرا رو ازونجا رد شدن، ما رو بردن و همه رو بهمون نشون دادن...
اشکای عروس میریزه... تصور اون لحظه ها ناراحتش میکنه حالش بد میشه و اشک میریزه... بچه های علی... اسیر... سر حسین... نیزه... اینا دلشو به درد میارن...
ارایشگر که صورتشو برمیگردونه سمت عروس زودی از حرفاش پشیمون میشه میگه ای وای غلط کردم عروس... گریه نکن و زود زیر چشمشو پاک میکنه و بعد از یه مهلت کوتاه که عروس حالش بهتر بشه، دوباره آرایش چشم عروسو پیاده میکنه...