بازم درس های بیمارستان!
یه روزم یکی اومده بود ملاقات مادرش یه اقای میانسال(رو به پیر:))) ) خواهراش پیش مادرش می موندن و اصلا هم از اوضاع و دارو های مادرشون مطلع نبودن هرکی میومد میگفت داروهای مادرتون میگفتن من نمیدونم برادرم میدونه مادرشونم اصلا و ابدا راحتش نبود ازونا کمک بگیره اوایل میدیدم دخترش دم در باشه صدا نمیزنه بیاد کمکش به همون لهجه ی خودش که به شهر ما نزدیک بود میگفت خدا کمکم میکنه یا علی یا علی دس منو بگیر و به همین ترتیب به سختی از تخت به دیوار و از دیوار به دستشویی خودشو میرسوند این در حالی بود که دختراش میگفتن برادرشون کل دیوارای خونه و حمام و دتشویی و راه پله و ... همه جا رو دستگیره نصب کرده که مادرشون راحت باشه بعد که من خواهش کردم اجازه بده کمکش کنم میذاشت دستشو بگیرم به منم میگفت لیلا هرچی هم میگفتم من فاطمه هستم باز میگفت لیلا! وقتی دختراش نبودن میگفت شوهرم که مرد خونه رو به نام من زده بود تا مثلا من بی جا و مکان نمونم دخترا ازوم گرفتنشو بالا کشیدنش و اتفاقا از سه تا دختراش همون دو تا دخترشم که میومدن پیشش بمونن با اون اوصاف البته، از شب مرگ پدرشون چهارتا روایت به ما دادن دو نفر چهار روایت از یه شب!
بعد یه بار که پسرش اومده بود ملاقات رو کرد به مادرم و احوالپرسی و اینا مامانم بهش گفت پسرم چرا تنها میای همیشه؟ گفت خانومم بهام نمیسازه و اینا میگفت اهل یه فرقه ی خاصیه که ما میشناسیمشون چون اون آیین تو محل ما طرفدار زیاد داره متاسفانه بعد میگفت این زنم ازوناست و این حرفا میگفت خیلی خوبن!!!! منم حرصم درومد گفتم اون زن هیچوقت به بچه ی تو یاد نمیده مسلمون باشه آخرشم برش میداره میبرتش پیش خودشون یه حدیثم از امام علی در مورد اون فرقه گفتم براش آقاهه گفت خب چی کارش کنم طلاقش بدم؟ گفتم حالا که همه ی جوونیشو گذاشته پای شما؟ الان میخواین طلاقش بدین؟
ساکت شد حرف میزدا ولی زودی رفت اصا خیلی ساکت شد میخندید به روی خودش نمیاورد ولی یه جوری شد
وقتی رفت خواهرش گفت این داداشم خانومشو خیلی دوست داشت اتفاقا دوست منم بود و من رفتم براش خواستگاری
هرچی که فک کنید براش فراهم میکرد عاشقش بود ولی خانومش بعد یه مدتی گذاشت رفت پسرشم برد الان یازده ساله بچه شو ندیده داداشم
اصا نمیدونه کجان؟ چیکار میکنن؟ بچش کوچیک بوده اونموقع (اگه اشتباه نکنم حدودای 9 سالش اینا بوده مطمئن نیستم)
پشیمون شدم... کاش سکوت کرده بودم
بعدا که دوباره اومد ملاقات به مامانم گفت حاج خانوم شما راست میگفتین یادم میاد همش میخواستن منو بکشونن سمت خودشون من قبول نکردم از دینم خارج بشم الان میفهمم همه ی اون مهربونیاشون برای این بوده که منو به دام بندازن وقتی نتونستن خانومم رفت و بچمم برد...
بعدم نمیدونم خواست حرص منو دراره که تلافیه روز قبلشو کرده باشه یا چی؟ به مامانم گفت این دخترت مجرده؟بده به همونا!!!!
دلم میخواست نصفش کنم! بی ادب ! خب متاسفم حرفم درست از اب درومده بود و باعث ناراحتیش شده بود ولی این رفتارشم باعث میشد ادم بگه برو به....
کلا معجونی بود هم خوبی داشت هم بدی
ولی ته دلم روشنه که پسرش بر میگرده پیشش...چون خیلی حرمت مادرشو نگه میداشت:)