خدا همه ی اسیران خاکو بیامرزه
از تعریفای دیشب مامانم که خیلی خوشم اومد یکیش در مورد مادر بزرگشون بود:)
من هیچکدوم از مادر بزرگ و پدربزرگامو ندیدم...خیلی دلم میخواست ببینمشون:(
مادرم تعریف میکرد که مادربزرگش خیلی بچه بوده خیلی خیلی ینی اصا قنداقی بوده بچه یدیگه ای هم قبلش نبوده با خانواده یعموش با هم زندگی میکردن ینی مادرش و پدرشو عموشو و زنعموشو بچه هاشون
پدرش فوت میشه و داییش میاد دنبال مادرش با خودش میبرتش وقت بردنش میگه این خواهر ما شوهر ش مرده و دیگه اینجا نامحرمه و همونطورم وقت رفتن سوار اسب که بوده بچه رو از بغل مادرش میگیره و به مادرش میگه بچه ی مردمو (!!!!) کجا میخوای بیاری؟ و میدتش به زنعموش میگه اینو بده به خانوادش
که عمو و زنعموی خدابیامرز هم بزرگش میکنن و زنعمو اینقدر که به این بچه محبت میکنه به بچه های خودش نمیکنه مثلا حتی وقتی بچه ی شیرخواره داشته بچه شو که شیر میداده میذاشتتش پشت بچه ی برادر شوهرش(ینی مادربزرگ مامانم) و این بچه ی یتیمو میچسبونده به خودش ...خیلی هواشو داشته...
وقتی هم که ازدواج کرده براش سنگ تموم گذاشته بعد از ازدواجشم هر وقت میرفته خونه ی عموش، زنعموی خدابیامرز براش کلی خورد و خوراکی میذاشته از هر خوراکی ای که تو خونه شون بوده هرچی هم که مادربزرگ میگفته که خودمون داریم زحمت نکش میگفته نه عزیزم این ماله خونه ی باباته وقتی برگردی خونت زنای دیگه میان دورتو میگیرن نمیگن چی خوردی میگن چی آوردی...
مادربزرگ تعریف میکرده تا وقتی زنعموم زنده بود زیاد میرفتم ولی وقتی مرد دیگه مثل قبل نمیرفتم...
بعد مامانم میگفت مادربزرگش هر جا میرفته زیارت یا هروقت نماز میخونده حتما به جای زنعموی خدابیامرزشم نماز میخونده....
(راستش منم انقد عاشق خوش اخلاقیه این زنعموی خدابیامرز شدم حتما ازین به بعد برم زیارت یه بارم برای این زنعمو زیارت میکنم و هر وقتم که بتونم حتما براش نماز میخونم)