درس های زندگی...
دیشب نذاشتم مامان بخوابه و کلی با هم حرف زدیم انقد کیف داد که نگو
مامان از قدیما گفت...از زندگیه مادربزرگ خدابیامرزش و از زنداییش که مراقبش بوده از اخلاقای مادر خدابیامرزش انقد دلنشین و دوست داشتنی بودن...از پدر خدابیامرزشم گفت
مامان و بابام دختردایی و پسرعمه هستن
یه بار که دایی محمدرضا برای نصب کردن آبگرمکن اومده بود خونمون وقتی کارش تموم شد از پله ها که داشت میومد بالا منم پشت سرش بودم و بهش گفتم دایی دستت درد نکنه خیلی زحمت افتادی کلا ما خیلی زحمتت میدیم...
فک میکردم داییم حالا میگه خب مامانت خواهرمه و خیلی دوسش دارم
ولی دایی اینو نگفت
دایی گفت پسرعمه(ینی بابام) خیلی به گردنمون حق داره من هرکاریم کنم لطف باباتو نمیتونم جبران کنم گفتم بابام؟؟؟؟
گفت آره ، وقتی ما توی سرمای شدید بدون هیزم مونده بودیم بابات برامون هیزم آورد شهر وقتی که برف تا زانو بود و وسیله ای نبود خودش پیاده بود و هیزما رو رو کول یه حیوون سوار کرده بود اونموقع بابات به ما کمک کرد
و منمبهوت از انسانیت هردوشون چون من اونموقع 29 سالم بود و توی اون 29 سال نشنیده بودم بابام حتی یه بارم بگه به خانواده ی داییش همچین کمکی کرده....
از هردوشون درس بزرگی گرفتم
و خوشحال شدم که بابام و داییم همچین اخلاقی دارن:)
حالا از تعریفای مامانمم مینویسم خیلی قشنگ بودن دلم میخواد ثبت بشن..