بابامم با اون خستگی خوب اعصاب داشتاااا
دوشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۵:۰۳ ق.ظ
دیروز صبح وقت اذان امیرعباس بیدار شد اومد رو سکو کنار من و خواهرم که رو زیر انداز بابام نشسته بودیم بابام چشاشو باز کرد عباسو دید خندید گفت بیدار شدی؟ بیا تو بغل بابا
عباسم رفت تو بغل بابام پشتشو کرد به بابام و خودشو چسبوند به سینش و گم شد تو بغلش
کوچولوووووووووی ناز
یاد بچگیام افتادم، من و داداش چهارمی بغل بابام میخوابیدیم بعد داداشم مثلا دستشو انداخته بود دور بابام و داشت قربون صدقه های شیرینه بابامو دریافت میکرد در واقع دستشو آورده بود این ور که از بازوی من یه نیشگون بگیره:))) و وقتی جیغ من در میومد بابام از من حمایت میکرد ولی داداشم هنوزم تو بغلش بود
چقدر خوب بود....
۹۸/۰۴/۳۱