وقت تنگه...
یه شب یه آقایی که همسر سابق مرحومش، خواهر همسر سابق پدرم بوده، ینی خانمش خاله ی خواهرم میشه
اومده بودن خونه ی ما...(این نسبتا رو میگم که بفهمید توی روستا چقدر روابط با مزه و بی مبنا هستن)
بعد هی داشت پشت برادرش حرف میزد اون وقتا من بیست سالم بود تقریبا هی میگفت ما برای مادرمون فلان کردیم و... ولی داداشم هیچی ما داداششم میشناختیم با اونا هم رابطه داشتیم ینی اونا میومدن، منتها جدا جدا
منم بدم میاد یکی پشت یکی دیگه حرف بزنه وقتی که من هستم
با اینکه من هم سن بچه های ایشون بودم گفتم عمو ایشون هرچی نباشه برادرتونه ولی ما چی؟ ما غریبه ایم خوبه دلخوریتونو با هم حل کنید اینطوری تو نبودش میگید بعدا پشیمون میشید
جالبه بازم به اعراضاتشون ادامه دادن و گفتن که روبروشم میگیم...انگار اصا نشنیدن من چی گفتم
گذشت تا چند سال بعد همون داداشه که ایشون ازش شاکی بود سرطان گرفت بعد از مدتی هم فوت شدن...حالا که گاهی با خانومش میان خونه مون میشینن از خوبیهای اون خدابیامرز میگن و از بدیهای یه داداش دیگه....
و کل اسرار خانوادگیه دختر برادر مرحومشو میریزه بیرون... یه روز از شهر تا روستا با همون دختر برادرش اومدم خیلی دوسش دارم بهم گفت وکالت قبول شده انقد خوشحال شدم که یه لحظه راه رفتن یادم رفت.... خودم تعجب کردم... انقدر خوشحال شدم که نمیتونستم درست راه برم وقتی دید انقد خوشحال شدمو خبرم نداشتم گفت فک کردم عموم گفته گفتم نه...عموت چیزی نگفته فقط اینکه خیلی دوستون داره و نگرانتونه...
کلا بیاین خوبیای همو ببینیم تا زنده ایم...تا وقت هست