برای من خاطره های خوبین
امشب زنداداش بزرگه عکسایی که از عروسی داداش چهارمی تو گوشیش بود بهمون نشون داد:) خیلی قشنگ بودن مخصوصا بچه ها همه شون...خیلی قشنگ بود
بازم خاطرات تلخ و شیرین برام زنده شد
فقط یه عکسی بود داداش چهارمی داشت میخندید... شیرینیه لبخند داداشم تو لباس دامادی همه ی اونا رو شست و برد...
یاد یه خاطره ی دیگمم افتادم اون شب در کل شب پر ماجرایی بود ولی وقتی همه چی تموم شد و غریبه ها رفته بودن یه سری مهمونای خودمونی بودن که گفتن چایی میخوان من لباسامو عوض نکرده بودم یه پیراهن صورتیه بلند که بخاطر سرشونه های لخت مجبور شدم یه زیرسارافون دقیقا همرنگشو زیرش بپوشم گرچه که دلم به زیرسارافون راضی نبود ولی بیشتر از لخت گشتن جلوی نامحرم میپسندیدمش و توی اون بلبشو هم وقت گشتن برای یه لباس بهترو نداشتم...گرچه که حتی همون وقت خریدم خیلی خاطرات تلخ برام زنده شد...
خلاصه با اون لباسا و شال همرنگ و طبیعتا آرایش همرنگش که در بدترین شرایط ترتیبشو دادم قرار بود برای مهمونای اتاق مجاور چایی ببرم من فقط صدای خودی ها رو میشنیدم و صدای داییم؛زنداییمم تو آشپزخونه پیش من بود چایی ها رو که بردم تو هال خواهرزادم که یه آقای جوون فوق العاده دوست داشتنی و محترمه اومد جلوم گفت کجا داری میری خاله با یه لحن اعتراضیم گفت متعجب از لحنش گفتم چایی میبرم گفت بده من خودم میبرم شما نمیخواد بیای با اینکه هنوز تعجبم به قوت خودش باقی بود ولی با اون حجم از خستگی واقعا خوشحال شدم و ازش تشکر کردم سینی رو بهش دادم و برگشتم تو آشپزخونه داشتم با زندایی نرگس حرف میزدم که صدای خداحافظی مهمونا بلند شد میخواستم بیام بیرون با داییم خداحافظی کنم که دیدم اع؟ یکی از پسرای جوون مجرد فامیلم اینجاست عقب گرد کردم و کمی در آشپزخونه رو مایل کردم تا پشتش دیده نشم و خداروشکر متوجهم نشدن و تازه اون موقع دلیل رفتار خواهر زاده ی عزیزمو فهمیدم و ته دلم خوشحال شدم که هوامو داره...حس شیرینی بود(این خواهر زادم که میگم 10ماه از من کوچیکتره خدابرامون حفظش کنه...)
دلم برای خواهرزاده هام تنگ شده یه عالمه
یه خاطره ی دیگمم برای گلفروشی بود داداشم و خانومش رفته بودن مشهد و قرار بود بعد از برگشتنشون مراسم بگیریم و مهمونی بدیم و این مراسم قرار بود شب اول عید باشه که نه ارایشگاه عروس پیدا میشد نه پیرایشگاه برای داماد نه گلفروشی نه ...همه چی باید از قبل هماهنگ میشد یکی از کارایی که به من و خواهرم محول شده بود رفتن به گلفروشی بود که حتما برای گل زدن ماشین وقت بگیریم و دسته گل عروسو سفارش بدیم
وقتی در حال انتخاب وو دیدن آلبوم بودیم یه دختری اومد تو کلی گل ها رو نگا کرد هی قیمت پرسید آخرم یه شاخه برداشت به آقاهه گفت آقا این گل طبیعیه؟ آقاهه گفت آره گفت گل غیر طبیعی ندارین؟!:)))))) من و خواهرم خندمون گرفته بود اقای گلفروشم گفت چرا خانوم اینا هم گل های مصنوعیمون هستن حالا هی قیمت اونا رو پرسید آخرم همون گل طبیعیه رو برداشت گفت حالا این چند؟ گفت 3000 تومن گفت آقا خب تخفیف بدین من مشتریتونم آقاهه گفت بجا نمیارم گفت من هر سال ازتون خرید میکنم :)))))) من دیگه به سختی خودمو کنترل کرده بودم قهقهه نزنم که آقاهه( با یه لحن طنزآلودی) بهش گفت خانوم ما رو امیدوار میکنید:))))