مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

خاطرات بیمارستان(باغبان مهربان)

دوشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۱۳ ق.ظ

وقتی بیمارستان بودیماون اوایل که مامانم حالش خوب نبود به رزیدنت و فلوشیپ و فلان و بیسار به دید یه موجود صرفا متحرک بی خاصیت مفت خور نگا میکردم(اشتباه میکردم) ولی با بقیه خوب  بودم استارژرا، پرستارا کمک پرستارا...همه... اما حوصله هیشکی رو نداشتم در کل...بخاطر این که وقتی کسی پیشمون نبود من تو اتاق مامانم حبس میشدم یه وقت که داداشام میومدن من مرخصی به خودم میدادم و میرفتم تو حیاط گشتی میدم نفس کشیدن تو هوای آزاد چیزی نبود که راحت ازش استفاده کنم گاهی هم برای رفع کم خوابی میرفتم نمازخونه که البته این مهم فقط بعد از ظهرا میسر میشد چون بین نماز صبح تا ظهر فقط دستشوییه نمازخونه قابل استفاده بود اونموقع ها بیشتر پی به فواید پنجگانه بودن اوقات نماز بردم:)))) خلاصه یه وقتایی میشد که داداشم پیش مامانم بود من گوشیمو میذاشتم رو سایلنت با بی تفاوتیه تمام به نگرانی های کل فامیل گوشی به دستمون و میخوابیدم اگه هم متوجه میشدم که فامیلا اومدن ملاقاتی که دیگه بدتر اصا حوصله شونو نداشتم...خیلی ها که اصا بهشون نمیومد برای ناراحتی مامانم گریه میکردن... وباز خیلی که اصا بهشون نمیومد ما رو برای بی تفاوتی های مامانم به اصرارامون و بستری شدنش و ترخیصش با رضایت شخصی خودش؛ سرزنش میکردن!!!! خیلی سعی میکردم بهشون احترام بذارم ولی دیگه تو اون شرایط سختی که داشتم بیشترازین در توانم نبود....

و کلا به محیط اونجا هم خیلی بی تفاوت بودم تا اینکه مامانم رفته رفته حالش بهتر شد و منم به زندگی امیدوارتر شدم یه روز از روزا دیدم باغچه های بیمارستان کلی زیباتر شده و گلکاری و ...منم که دختر یه خانواده ی کشاورز ...تو روستا بزرگ شده بودم و این همه مدت از طبیعت و لذت بردن ازش محروم شده بودم خیلی ذوق زده نگاشون میکردم، دیدم باغبون داره وسایل باغبونیشو از این باغچه میبره به سمت اونیکی باغچه، یه مرد میانسال حدودا55ساله با قد بلند با یه سبیل کلفت و ریشی که زده بودش و وسط کلشم کچل بود لباس مخصوصم تنش بود چکمه هم پاش بود و دستکش کار پوشیده بود با خوشحالی تمام بهش گفتم وااااقعا خسته نباشید...اما در کمال تعجب من، ایشون یه نگاه اخمالو بهم انداختن و یکم مکث کردن و رفتن...اونجا شلوغ بود کلی آدم اونجا بودن برام مهم نبود که دیگرانم دیدن آقاهه مثل کسی که شاخه درخت خونه شونو شکسته نگام کرده یا نه فقط تعجب کردم و به کار خودم رسیدم
بعدا بازم گاهی میدیدمش فقط بهش سلام میکردمو رد میشدم 
بعدها که مادرم خیلی حالش بهتر شده بود خداروشکر، یه بار که برای یه سری درمانای اصطلاحا سرپایی(آخه بیشتر از مواقع بستری پوستتو میکنن دقیقا اسمش با خودشه انقد سر پا نگهت میدارن که مجبور شی تمرین شکیبایی رو با جدیت طی کنی) تو قسمت خلوتی از حیاط دیدمش خوشحال شد و با خوشرویی منو متوجه خودش کرد با حرکات و اصوات نامفهوم احوال مادرمو پرسید...
تازه اونموقع بود که فهمیدم چرا اونروز جوابمو نداده و با اخم جلوی اون همه آدم سکوت کرد
 و من یادگرفتم تلخی آدما قضاوت کردنی نیست...دست برداریم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۲۴
شاداب امیدوار

نظرات  (۱)

منم خاطرات بیمارستانی چند تا دارم.شاید نوشتمشون
پاسخ:
چه خوب
از حالا منتظرم چون نگاه شما متفاوته

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">