مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

خاطرات نانوایی

شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۳۷ ب.ظ

از شوخی دوستمون در مورد نظر خصوصی خانواده که گفته بودن مثلا بابات نظر خصوصی بذاره بگه داری میای نونم بگیر:))) خیلی خندیدم

و یاد دو تا خاطره ای افتادم

خونه ی خودمون که هستم تا حالا عمرا در نونوایی نرفتم همیشه بابام خودشون زحمت میکشن نون تازه میگیرن صبح زودا

فقط یه باری که بچه بودم همراه بابام رفتم اونوقتا هنوز مدرسه هم نمیرفتم

وقتی رفتیم تعدای آدم جلوتر از ما توی صف بودن، اون وقتا مردم هم نون بیشتر میخریدن هم تعدادشون بیشتر بود نونواییا هم کمتر بود تو روستا هم کسی تا شهر نمیرفت که نون بخره چون وسایل نقلیه هم کمتر بود و کیفیتشونم کلی توفیر داشت مثلا باید سوار وانت میشدن میرفتن شهر نون بگیرن دوباره سوار وانت شن  و البته منتظر بمونن تا اون وانت پر بشه بتونن باهاش برگردن متظر شدیم و وقتی نزدیک بود که نوبت ما بشه درِ نونوایی رو بستن بابامم رفت جلو ببینه چرا درو بستن؟ که رفت تو و من مونده بودم با یه عده ی کمی بزرگسال اون بیرون منم هم بچه بودم همم اونجا توی روستا ما غریبه بودیم از تنها موندنم ترسیده بودم هرچی هم صدا میزدم کسی صدامو نمیشنید نهایتش یکیشون از نونوایی اومد بیرون گفت چیه؟ گفتم بابامو میخوام گفت اینجا نیست ودرو بست تمام!!!

خیلی تو اون چند دقیقه تحت فشار بودم تا اینکه بابام اومد بیرون رفتم چسبیدم به پاهاش بغض کرده بودم بابام گفت چی شد؟ ترسیدی فاطمه؟ گفتم هرچی صدات زدم نشنیدی؟ گفت صدات نیومد دخترم ببخشید  نونوا داشت صبونه میخورد و داشت حرف میزد یادم رفت تو هم باهامی ببخشید عزیزم همونی که اومد گفت بابات نیست و درو بست و رفت اومد بیرون به بابام گفت اع؟ این دختر شماست؟ رو به من به گویش محلی خودشون داشت میگفت چرا نمیگی خب؟ تا صداش کنم؟ و بازم مهلت نداد و رفت...

هنوزم که هنوزه از در نونواییه رد میشم دلم میخواد برم داد هایی که اون موقع نکشیدم بکشم!!

و هنوزم یکی از کابوسام اینه که من حرف میزنم و دیگران نمیشنون نگام میکنن و من کمک میخوام ولی صدامو نمیشنون فقط میخندن...مثل همون روز مثل اون آدمایی که انقدر بد باهام رفتار کردن

مهربونی خرج نداره معرفت میخواد که گاهی نیست دیگه کاریشم نمیشه کرد...

****************************************

و یه خاطره ی دیگمم که یه کمی خنده داره اینه که وقتی خونه ی داداشم بودم خانومش باردار بود و خودشم سر کار  نونو بیشتر ومتنوعتر میگرفتن میذاشتن فریزر یه روزم من خواستم اینکارو براشون بکنم در نتیجه با نون سنگکی رفتم دم در نونوایی لواشی تا ازونجا هم نون بگیرم خلوت بود فقط من بودم و یه خانم و بچش نونوا نون دستمو نگاه کرد منم نونو هم به خانومو بچش هم به نونوا تعارف کردم:)))))به نونوای لواشی نون سنگکی تعارف کردم:))))

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۲۲
شاداب امیدوار

نظرات  (۴)

خخخ
عالی بود هه !!.. دومیه خیلی خندیدم
اخه چرا به نانوا نون تعارف کردی ؟!خخ
پاسخ:
خب گفتم دلش میخواد دینش میفته گردن من:)
چقدر حس تلخیه گم شدن تو بچگی.

خخخ نونوا هوس سنگک کرده بوده خخ خورد ؟
پاسخ:
آره...
نه:)))ولی دلش خواست گردن خودش منکه تعارف کردم
شایدم تعجب کرده شما نون داری دوباره نون میخرید
پاسخ:
اینم میشه:) شاید
یکی از کابوس های من اینه که کسی صدامو نمیشنوه . 

پاسخ:
:(درکت میکنم عزیزدلم:(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">