کاری که ۴۰روز براش زحمت کشیدم تموم شد
خییییییییییلی خوشحالم
کاری که ۴۰روز براش زحمت کشیدم تموم شد
خییییییییییلی خوشحالم
امروز صبح بقیه رفتن صحرا خوشگذرونی
من موندم.هم به کارام برسم هم نهار بذارم و خونه رو مرتب کنم.
کارا زیاد بود. ولی خدا کمک کرد انجام شد.
وسط کارا دلم برای بابا تنگ شد. انقد که صداش زدم. چند ثانیه بعد عزیز دلم زنگ زد که میای بیام دنبالت؟ یه کم خندیدیم . شوخی کردیم. به یاد قدیما. میگفت از مدرسه برگشتی بیام دنبالت؟ منظورش قدیما بود. منم مثل خودش جواب دادم. گفتم اگه میذاری من بشینم روی صندلی درختی بیا. یادش نبود. گفت کدوم؟ گفتم همون درخت بید کنار حوض. یادته بابا شاخههاشو شکل صندلی کرده بود و ما روش نوبتی درس میخوندیم؟ یادش اومد.
اما عصر دیگه منم رفتم. شامم همونجا خوردیم. خودش روی آتیش درستش کرد. بازم وقتی رفتم سراغ درخت توت، یاد بابا افتادم. خلاصه امروزم حسابی برای بابا فاتحه فرستادم.
چندبارم یاد اون زن و مرد افتادم. ولی فوری به یاد لحظه ای که به هوش اومدم و از خوشحالی گریه میکردم، همه غما رو رها کردم.
هیچی توی دنیا ارزش یه لحظه سلامتی و دلخوشی رو نداره
من باید خودم مدیر افکارم باشم نه افکارم مدیر من!
خوشحالم...
تقوا هم نیومد. از بغداد رفت مهران از مهران به تهران
من دلم براش تنگ شده بود... دیگه قسمت نشد
انشاءالله به زودی ببینمش
مهدی کل عصر و امشبو خوابید
وقتی برگشتیم دم آشپزخونه خم شدم چیزی توی کیفم بذارم حسین حواسش نبود با آرنج کوبید به جای جراحی
درسته خندیدم ولی خیلی درد گرفت...
تمرینات فن بیانم نصفش مونده...
بعدازظهر هم کلی خوابیدم
انقد چسبید... اصلا خوابش مثل عسل کش میومد
خیلی وقت بود اینجوری هلاک نشده بودم برای خواب
فک کنم اینکه از صبح تا عصر ساعت ۳ ننشسته بودم بی تاثیر نبود
نهارم درست کردم
آشپزی کردن من مثل ماه گرفتگیه
فقط وقتی عزیزای دلم باشن عشقم میکشه آشپزی کنم
چند تا تکنیک اقتدار روی ابراهیم زدم برای اولین بار توی کل زندگیش خودش دلش خواست منو ببوسه 😁 واقعا فکر نمیکردم توی این سن هم جواب بده
صحرا که بودیم نسیم خیلی خنکی میوزید که چند جون به جونام آدم اضافه میکرد
جای بابا خیلی خالی بود
و جای عزیزی...
و چقد خوب بود که اون زن نبود
و اون مرد...
نه وقت نوشتن دارم نه تحمل ننوشتن😅
خیلی شلوغم
مثل همه این سالها... مدام در حال یادگیری
مدام در حال فرار! اما دیگه بسه
میخوام به جای فرار باهاشون مواجه بشم
توکل به خدا
ولی اگه امام موسی صدر زنده بود و توی شهر ما
مطمئنم اون جلسه مهدوی رو جای حوزه و توی پستو میبرد توی پارک و بین مردم برگزار میکرد
خیلی خوشحالم که قهر کرده
کاش این یکی هم ازش پیروی میکرد
خیلی وقتا بهش فکر میکنم
اینکه اون روز اونجا توی مسجد چه حالی داشته؟
پر حرفه
افکارش پراکنده ست
مدام سوال غیرمعمول و غیر ضروری و غیر فوری میپرسه
با آدمایی میگرده که زیر سوالن
همش میخواد از کارم سر در بیاره
با اینکه ازم میخواد نکات مهمو بهش بگم ولی دقتش به حرفام پایینه
هر نکته طلایی رو ۱۰ بار باید بهش بگی باز یادش میره
شاید از اولم نباید باهاش همکاری میکردم
البته چارهای هم نبود تنها کسیه که آموزشهای مقدماتی رو گذرونده و توی مدتی که من رفتم جراحی اومد جام وایساد
راستی یه نکته دینی که با حجاب من موافقه، همونِ که با، زنده بگور کردنم مخالفت کرد همین برای اینکه به مصلحتاندیشیِ دینم اعتماد کنم کافیه
توی یه جمعی نشسته بودم نمیدونم چی شد که حرف به اینجا رسید و تعریف کردم که توی یکی از کتابها از قول شیخ رجبعلی خیاط گفتن به نامحرم نگاه نکنید، اگر هم نگاهتون افتاد بگید یا خیر حبیب و محبوب صل علی محمد و آل محمد. این خیلی اثر داره
دیدم که براشون عجیب بود وشروع کردن به خندیدن و مسخره کردن که آخه خیلی زیاد چشممون میفته و مگه میشه آدم به نامحرم نگاه نکنه؟ و با حالت تمسخری داشتن ادامه میدادن. وقتی نگاهشون میکردم یاد فال گرفتن هاشون افتادم اینکه یکی توی یوتیوب یه فالی گرفته بود و کلی افاضات کرده بود و اینا داشتن اونو برا الان خودشون حجت قرار میدادن و دنبال اثبات وقایع پنهانی پیرامون خودشون بودند.
یا فال قهوه و فال تاروت و .... و اینکه اگه اون زنِ بدحجابِ فالگیر اینو میگفت اینا قبول میکردند
ته ذهنم خندم گرفت که پس کی قراره عقل رو حجت قرار بدن؟ و درستی یا غلط بودن حرف آدما رو از این راه بفهمن؟
ازین افکار چیزی بهشون نگفتم فقط گفتم مرحوم شیخ رجبعلی زورتون نکرده، اگه فکر میکنید برای شما فایده نداره خب میتونید استفاده نکنید. دیگه لازمه مسخرش هم بکنید؟
مردی در آیینه هم خوندم عالی
یعنی بیست
از یه جا شروع کرد که عمرا فکر نمیکردم کجا تمومش کنه؟!
هنوز کامل تموم نشده
اما چقدر دید آدمو باز میکنه!!!
اگه درخواست داشته باشه با کمال میل پی دی اف هاش رو بارگذاری میکنم